کتابخانه

دین و قدرت؛ دو اثر از شحرور و کامو

سارا رضائیه

“دین و قدرت، خوانشی نو از حاکمیت” اثر محمد شحرور، نواندیش دینی سوری است که دو سال پیش درگذشت. او در این اثر مراحل تحول و تکامل مفهوم حاکمیت را از عصر خوارج تا به امروز بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که خوانش ایدئولوژیک از حاکمیت چگونه بر دیدگاه اسلام گرایانی همانند ابوالاعلی مودودی و سید قطب تاثیر گذاشته‌است.

شحرور در بررسی پیوند میان دین و قدرت نخست بر این نکته تاکید می‌کند که دین اسلام جهان شمول است زیرا بنیاد آن بر مجموعه ارزش‌های اخلاقی است که با فطرت انسان همسوست و بدین علت از سوی انسانها در هر زمان و مکان پذیرفته می‌شود. سپس اظهار می‌دارد اجبار و اعمال قدرت در پذیرش دین بی معناست؛ بنا به آیه‌ی قرآن: «لا إكراه في الدين». بدین ترتیب اگر از اجبار دین سخن می‌گوید، منظور اجبار معنوی است که از پذیرش خودخواسته فرد و تسلیم شدن در برابر دین بدست می‌آید. می‌خوانیم که:” باید میان سلطه‌ی دین و سلطه‌ی حکومت فرق نهاد. سلطه‌ی دین، با وجدان انسان سروکار دارد و امری است درونی نه بیرونی، در مقابل سلطه‌ی حکومت است که در سه سطح قانونگذاری، اجرایی و قضایی تعریف می‌شود. “

“و از آن زمان که خداوند روح در تن انسان دمید، دیالکتیک دین و قدرت در زندگی بشر برجا و اثرگذار بوده است؛ دیالکتیکی در میانه جدل‌های فریبکارانه که در آن، گاهی دین غالب می‌شد و گاهی قدرت؛ بی آن که این میدان، فاتح یا مغلوب همیشگی داشته باشد. نه دین می‌خواهد در برابر قدرت سر فرو آورد و نه می‌تواند از آن رهایی یابد و نه قدرت از چرخیدن بر گرد رقیب دست می‌کشد تا مگر به رویای چنگ آویختن در دین جامه عمل پوشاند. این واقعیت تاریخی بر هیچ‌کس پوشیده نیست که دیالکتیک میان دین و قدرت در تمام مراحل تاریخ بشر، مصیبت‌های فراوان و جنگ‌های ویرانگر از خود بر جای گذاشته است و این روند همچنان ادامه دارد. هر بار که سنگ آسیاب این دیالکتیک می‌چرخد، هرکه و هر چه را که در مسیرش است، می‌کوبد و هر بار حاصل این کوفتن و خردکردن جانکاه، دستاوردهایی زودگذر است که برای نبرد پیش رو حکم آتش بس را دارد. گاه این دستاورد، حکومتی است که رخت دین بر قامت می‌افکند و گاه دینی است که لباس حکومت بر تن می‌کند. بدین ترتیب در بر همین پاشنه می‌چرخد بی آنکه یکی از فریفتن و عشق بازی با دیگری دست کشد، با این امید که سلطه خود را بر او تحمیل کند یا در را به دست آورد. در هر حال هدف یک چیز است و آن سیطره برسرنوشت زندگی مردم است از رهگذر واداشتن آنان به تسلیم در برابر قدرت دین مسلط.”

شاید سوالی که برای خواننده بعد از خواندن این پاراگراف پیش بیاید این است که: این کدامین دین است که هرگز از همراهی با قدرت برای خواسته‌هایش دست نکشیده؟ این چه دینی است که مردم را به تسلیم در قدرت وامی دارد؟ آیا این دین، حقیقتا همان دینی است که خداوند برای بندگان خود پسندیده تا به یاری دین و برای دین، یکدیگر را از پا درآورند؟

در ادامه نویسنده اینطور پاسخ می‌دهد که:

“دینی که با قدرت، عشق بازی می‌کند و از دوستی با آن دم می‌زند تا به رضایتش دست یازد و سر در برابرش خم کند، دینی نیست که خداوند برای بندگانش پسندیده است بلکه تصویری زشت و تحریف شده از دین حقیقی است که قدرت‌پرستان آن را برای فریفتن مردم عرضه می‌کنند زیرا دین حقیقی که دین خداوند است، در دست هیچ‌کس نیست و تسلیم قدرت یا خواست دیگری نمی‌شود و به هیچ‌کس اجازه نمی‌دهد عبای دین بر تن کند و یا از آن برای همراه ساختن مردم سود جوید زیرا دین حقیقی، آسمانی است و برای رسیدن به انسان که مقصود نهایی اوست، بی نیاز از وساطت دیگری است. از آنجا که این دین در برابر قدرت سر تسلیم و پذیرش فرو نمی‌آورد، قدرت به ناچار در هر زمان و مکان نقاب‌هایی مسخ شده از چهره دین می‌سازد و آن را به عنوان جانشین دین رو می‌کند تا ستم خویش را مشروع جلوه دهد و راه سرکوب در پیش گیرد و به نام دین، خود را تحمیل کند؛ حال آن که دین از این همه دور است. دین خداوند جهان شمول است و آن را برای تمام بشریت از زمان آدم تا روز رستاخیز روا داشته است؛ دینی که درباره‌اش می‌فرماید: «پس به آیین خالص پروردگار رو کن. این فطرتی است که خداوند انسانها را بر آن آفریده؛ دگرگونی در آفرینش الهی نیست. این است آیین استوار ولی بیشتر مردم نمی‌دانند» (روم ۳۰)؛ همان دینی که خداوند بشریت را بر آن سرشته است، دینی که مهربانی و جهان شمولی از ویژگی‌های آن است. آن زمان که مردم بر اساس ارزش‌های مطلق انسانی با یکدیگر رفتار می‌کنند، دین حقیقی جلوه‌گر می‌شود؛ ارزشهایی که هیچ‌کس، هرچند بلند مرتبه، نمی‌تواند آنها را دستمایه تجارت خویش سازد. این ارزش‌ها برای جلوه‌گری بی نیاز از قدرتند و انسان نیز برای پایبندی به آنها به قانون تحمیلی حکومتی نیاز ندارد زیرا ارزش‌های مذکور جوهر ناب انسانیت هستند؛ همان انسانیتی که خداوند هنگام دمیدن روح در کالبد آدمی، به او بخشیده است. این جوهره ارزشی ناب قابل چانه‌زنی نیست زیرا نمایانگر آزادی انسان است؛ خصلتی که از رهگذر آن خداوند، انسان را بر دیگر باشندگان برتری داده است و انسان در تعاملات خود با دیگری در چارچوب عام اخلاقی از آزادی خویش بهره می‌گیرد. این چارچوب به رغم تغییر و دگرگونی قدرتها ثابت و پایدار باقی می ماند. نیازی نیست برای تعاملات اخلاقی انسان قانون وضع شود یا از خلال احکام دینی صبغه شرعی به آن افزوده شود تا احکام شریعت چگونگی این تعاملات را تعیین کنند زیرا درون هر انسانی قدرتی به ودیعه نهاده شده است که او را وا می‌دارد مطابق با ارزش‌ها زندگی کند چراکه دین از فطرت نهان که انسان با آن سرشته شده است، سخن می‌گوید.”

چیزی که در کتاب زیاد نویسنده روی آن تاکید دارد آزادی انسان است که موجب می‌شود در تمام حوزه‌های زندگی بر اساس ارزش‌های انسانی رفتار کند و تا روز قیامت نیز این گونه خواهدبود. و باید پذیرش این ارزش‌ها از سر اختیار باشد تا مفهوم جانشینی خداوند را در این جهان محقق سازد. خداوند انسان را به جانشینی برگزیده است پس در انجام آنچه که به آبادانی زمین می‌انجامد، آزادی عمل داده: «به یاد آور زمانیکه پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمین جانشینی نهاده‌ام. فرشتگان گفتند:آیا کسی را در آن جای می‌دهی که فساد کرده و خون می‌ریزد؛ حال آن که ما تسبيح و حمد تو را به جا آورده و تو را تقدیس می‌کنیم. خداوند گفت: من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» (بقره:۳۰). جانشینی خداوند فقط به انسان عطا شده نه دیگر مخلوقات زیرا انسان تنها آفریده‌ای است که می‌تواند بار جانشینی خداوند را بر دوش کشد و خداوند نیز بر این امر شهادت می‌دهد؛ آنجا که می فرماید:«من چیزی می دانم که شما نمی‌دانید.» بدین ترتیب جانشینی خداوند انسان را شایسته آن می‌سازد که در تمامی انتخاب‌های خود آزاد باشد.

مطابق با معیار انسانیت، آدمی در تمام حوزه‌های زندگی‌اش: حوزه عقیدتی، آنچه را که می‌خواهد، بپذیرد و فکری، اجتماعی، سیاسی و … کاملا آزاد است تا آنچه را که می‌خواهد و آنچه را که نمی‌خواهد، رد کند. “انسان برای پاسداری از کرامت انسان. باید به معیار انسانیت پایبند باشد و نباید به هیچ سلطه خشونت طلبی اجازه دهد ارزش‌های انسانی را سرکوب نماید. راه پایداری در برابر چنین قدرتی تسلیم نشدن در برابر آن است؛ قدرتی که می‌کوشد به یاری قوانین تحمیلی انسان را به بردگی کشاند زیرا تسلیم شدن در برابر قدرت و پیروی از آن ولو با اکراه و پذیرش آن گرچه با ناخرسندی، به صورت ضمنی بیانگر دست کشیدن از انسانیت است و در پی آن کنار گذاشتن وظیفه جانشینی که بر عهده او گذاشته شده و رها کردن آزادی که خداوند، انسان را به واسطه آن بر دیگر مخلوقات برتری داده است شایسته است انسان، برای پاسداشت این داشته‌های گرانبها، هرگونه اجبار و اعمال قدرت سلطه طلبانه را که بر او تحمیل می‌شود، رد کند.”

دین در تنگنای زمان و مکان نمی‌گنجد بلکه دینی است جهان شمول و آزاد از قیدوبند زمان و مکان و با منافع فردی گروهی از مردم در دایره مرزهای جغرافیایی پیوندی ندارد و به دور از برنامه‌ریزی‌های سیاسی است که هدفش چیرگی عده‌ای بر دیگری است. هر انسانی آزادانه دینی را که می خواهد، برمی‌گزیند و به آن عمل می‌کند؛ بنا به این سخن خداوند: «در دین هیچ اجباری نیست. هدایت از گمراهی مشخص شده است. پس هرکس به طاغوت كافر گردد و به خداوند ایمان آورد، به دست اویز محکمی چنگ انداخته است که گسسته نمی شود. خداوند شنوا و دانا است» (بقره: ۲۵۶). دین خداوند از تهمت اجبار دور است؛ تهمتی که قدرت پرستان برای تحمیل سلطه خود دامن دین را به آن بیالایند.

نویسنده در کل کتاب سعی کرده ثابت کند که قدرت و حاکمیت با دین فرق دارد، ظلم با فسق و کفر متفاوت است. میان حکم و امر اختلاف است و حرام با آنچه که از آن نهی شده یکی نیست و مشتبهات در قرآن معنای مشخص دارند و برخلاف باور فقیهان مفاهیم شناور نیستند.

«دین و قدرت؛ خوانشی نو از حاکمیت» را عبداله ناصری طاهری و سمیه سادات طباطبایی ترجمه کرده‌اند و انتشارات مروارید آن را به بازار عرضه کرده است.

محمد شحرور، مهندس عمران و از نواندیشان دینی معاصر در سال ۱۹۳۸ در قاره در منطقه النبک سوریه چشم به جهان گشود. او فرزند پنجم خانواده‌ای از طبقه متوسط بود. با آنکه پدرش، مردی مذهبی بود اما او را به جای مدرسه‌ی مذهبی به مدرسه‌ی علوم جدید فرستاد. محمد در دمشق مدرک دیپلم گرفته و سپس با بورس تحصیلی دولتی برای تحصیل در مهندسی عمران به مسکو رفت. او در سال ۱۹۶۴ میلادی از دانشگاه دولتی مسکو فارغ‌التحصیل شد. محمد شحرور در آنجا با فلسفه‌ی مارکسیسم، آشنا و دچار بحران ایمان شد. با این حال در نهایت، ایمان دینی خود را بازیافت اما دیگر اهل دیانت سنتی نبود. پس از فارغ‌التحصیلی بی‌درنگ به دمشق بازگشت و به عنوان استادیار در دانشکده مهندسی دانشگاه دمشق به تدریس پرداخت. شحرور بار دیگر در سال ۱۹۶۸ میلادی به دوبلین در جمهوری ایرلند رفت و از دانشگاه دوبلین کارشناسی ارشد و سپس دکترای مهندسی عمران خود را گرفت و به دمشق بازگشت و در دانشکده مهندسی دانشگاه دمشق استخدام شد و تا بازنشستگی در سال ۲۰۰۰ میلادی استادتمام آن دانشگاه بود. “قرآن‌شناسی” رشته اصلی مطالعات غیرآکادمیکِ شحرور بود و سیزده کتاب در این حوزه منتشر کرد.

او عضو اتحادیه‌ی عقل گرایان عرب بود. (اتحادیه‌ای که در سال ۲۰۰۷ به دست عبدالمجید شرفی، نواندیش مسلمان تونسی تاسیس شد و مجموعه‌ای از نواندیشان دینی و فرهنگ جهان عرب را گردهم آورد). محمد شحرور در دسامبر ۲۰۱۹ پس از یک دوره بیماری، در ابوظبی درگذشت.

تامل دربارهی گیوتین

این اثر آلبرکامو را قاسم رستمی ترجمه کرده و انتشارات «فرهنگ جاوید» به بازار عرضه کرده است.

” انسان بی گناه نیست، گناهکار هم نیست. راه چاره چیست؟”

آلبرکامو معتقد است جامعه و حکومت‌، جلاد را به مقام موجودی مقدس ارتقا داده‌اند. قاضی مجاز نیست در مورد مرگ و زندگی انسان تصمیم بگیرد مگر آنکه خود کاملا پاک و از گناه مبری باشد چیزی که البته ناممکن است.” چون معصومیت امر مطلقی نیست، پس قاضی هم فرد کامل و معصومی محسوب نمی‌شود.” و این موضوعی است که در کنار موضوعات دیگر در کتاب”تامل درباره‌ی گیوتین” مورد بحث قرار گرفته است.

او معتقد است ما باید کسی که حکم مرگ دارد را رودرو با جهان و مرگ خود مجسم کنیم. در چنین وضعیتی او در سرنوشتش تنها نیست.” این انزوای مرگ آلود رنج مشترک همه انسانهاست.” آنوقت او پی می‌برد که همه‌ی انسانها مانند او با مرگ خود تنها هستند. از این رو با هم نوعان خود نوعی حس همبستگی پیدا میکند. که پایه و اساس آن آگاهی به پوچی و بی معنایی دنیا و سرنوشت مشترک انسان هاست.

کامو چنین تفکری را در رمان طاعون‌اش و در کمک و همدلی دکتر ريووتارو با مردمِ طاعون زده هم داشت که این همبستگی آدم های جدا افتاده از دنیاست.

علاوه بر انزوا و جدا افتادگی، چیزی که انسانها را با هم برابر و متحد می‌کند حق زیستن برای همه آنهاست.”حق زیستن حق طبیعی همه انسانهاست، حتی بدترین آنها. پست ترین جنایتکاران و بی‌نقص‌ترین قضات در این زمینه برابرند و به یک میزان، نگون بخت و همبسته‌اند. بدون این حق، حیات اخلاقی کاملا ناممکن می شود.” گروهی از انسانها که از رنج و خطای مشترک بشر بی خبرند و خود را بری از خطا می‌دانند چنین حقی را از دیگران سلب می‌کنند.

“هدف این است که چرا این همبستگی و حس مسئولیت مشترک میان هیات منصفه و قاضی برقرار است اما از متهم دریغ می‌شود. پس عدالت نمی‌تواند حتی در جوهره و ماهیتش، از همدلی جدا باشد.” کامو مجازات اعدام را از جنس همان جهان سرد، بی تفاوت و معنا باخته می‌داند.” پنداری به هنگام صدور و اجرای حکم اعدام، مرگ به حریم انسان‌ها پا می‌گذارد تا زنجیره اجتماع بشري متحد در برابر مرگ را با خشونت از هم بگسلد و بر حضورخود، بر تاریخ بی خردی جهان و تنهایی انسان مهر تایید دیگری بزند.” حکم مرگ، تنها همبستگی انکارناپذیر انسانها را از میان می برد: همبستگی در برابر مرگ…

استدلالی که طرفداران مجازات اعدام، سفت و سخت به آن چسبيده‌اند و از آن دفاع می‌کنند جنبه‌ی عبرت آموزی آن است. معتقدند: هدف از گردن زدن تنها مجازات مجرم نیست.” ارائه الگویی رعب آور و ترس انداختن در دل کسانی است که احتمالا وسوسه شوند از شخص مجرم تأسی کنند.” اجتماع انتقام نمی‌گیرد، بلکه فقط می‌خواهد هشدار دهد و پیشگیری کند.”سر را در هوا تکان میدهد تا قاتلان بالقوه، آینده خود را ببینند و عقب بنشینند.” این استدلال تنها در صورتی بجا و تاثیرگذار بود که ما مجبور نبودیم به تجربه ببینیم که

1. اجتماع خود به جنبه عبرت آموزی ای که از آن دم می زند باور ندارد.

2. هیچ دلیل و مدرکی در دست نیست که مجازات اعدام، حتى یک قاتل را، که تصمیم به قتل گرفته، از عمل باز داشته باشد.

3. از جنبه های دیگر، مجازات اعدام تاثیری نفرت بار دارد که پیامدهای آن قابل پیش بینی نیست.

تاریخ آخرین اعدام با گیوتین در ملأ عام به سال ۱۹۳۹ برمی گردد، اعدام شخصی به نام ويدمن که جنایات متعددش نوآورانه و زبانزد خاص و عام بود. صبح آن روز جمعی از عکاسان قرار بود در حد فاصل لحظه ای که ويدمن به جمعیت نشان داده می شد و لحظه گردن زدنش عکس هایی بگیرند. چند ساعت بعد، روزنامه پاریس – سوور در حال چاپ تصاویری از این واقعه هیجان آور بود. این چنین، مردم پاریس توانستند بفهمند که ماشین سبک مجازات که جلاد از آن استفاده میکرد همان قدر با دار اعدام های قدیمی متفاوت است که یک ماشین جاگوار با یک دیون باتن قدیمی. ولی دستگاه قضا و حکومت از این تبلیغات تلقی بدی داشتند و دادشان درآمد که مطبوعات منظور داشته‌اند. این بود که نتیجه گرفتند که اعدام ها دیگر نباید در ملأ عام اجرا شود.

 مجازاتی که تنبیه میکند اما پیشگیری نمی کند انتقام نامیده می شود. این پاسخ حسابگرانه جامعه به کسی است که قوانین‌اش را نقض می‌کند. قدمت این پاسخ برابر با قدمت بشر است: این همان چیزی است که تلافی می‌نامیم. آن که در حق من بدی کرده مستحق بدی است؛ آن که یک چشمم را کور کرده باید از یک چشم کور شود؛ آن که آدم کشته باید بمیرد. در اینجا ما نه با یک اصل بلکه با احساسی سروکار داریم که در نوع خود خشن و وحشیانه است. تلافی کردن عملی است ذاتی و غریزی، و نه از روی قانون. قانون، بنا به تعریف نمی‌تواند از همان قواعد طبیعی پیروی کند. اگر آدمکشی در سرشت انسان است، قانون برای این درست نشده که تقلیدی از این سرشت باشد یا آن را بازتولید کند. قانون برای این ساخته شده که سرشت و طبیعت آدمی را اصلاح کند. اما اصل تلافی فقط اکتفا می‌کند به این که واکنش طبیعی را تأیید کرده و به آن رنگ و بویی قانونی ببخشد. ما همه با این واکنش طبیعی آشناییم، اگرچه اغلب با شرم، اما به قدرت آن آگاهی داریم. این واکنش ریشه در خوی وحشیگری آدمی دارد.