ملاحظاتی درباره ورود اسلام به ایران و تأثیراتش در قرون بعد
حمید آسوده[1]
چکیده: چگونگی ورود اسلام به ایران از مسائل مناقشه برانگیزی است که دیدگاههای متفاوتی دربارۀ آن وجود دارد. بعد از انتشار کتاب ورود اسلام به ایران و تاثیراتش در قرون بعد، نوشته محمد مسعود نوروزی توسط “انتشارات گام نو” در زمستان 1401، باب گفتگوی جدیدی در این باره باز شد. در «نقد دینی» (شماره 10، سال چهارم، بهار و تابستان 1402) نیز، نقدی بر این کتاب به قلم کوثر میررضی منتشر شد که در این نوشتار از ایشان به عنوان «منتقد» یاد میشود. مروری بر دیدگاه نویسندۀ کتاب ورود اسلام به ایران، و بررسی نقد یاد شده بهانۀ اصلی نگارش این متن است.
نویسنده، «سوالات» متداولی که اکنون عمدتاً در بین ما ایرانیان رایج شده را عامل محرکه در تالیف کتابش دانسته است؛ سوالاتی از قبیلِ ایرانیان چگونه مسلمان شدند؟ آیین و آداب و رسوم ایرانیان، پیش از جنگ نهاوند و فتح ایران چه بوده است؟ آیا از آنها رضایت داشتند؟ علت آغاز جنگ قادسیه چه بوده است؟ ایرانیان قبل و بعد از قادسیه با چه زبانی صحبت میکردند؟ با چه خطی مینوشتند؟ برخوردها با اسرای جنگی چگونه بود؟ آیا زنان ایران را به کنیزی بردند؟ موضع امام علی نسبت به جنگها چه بود؟ این واقعه، تا چه میزان جنگی تجاوزکارانه و هدفش چه بود؟ اینها پرسشهایی است که دکتر نوروزی ـ که از این به بعد، به نام «نویسنده» یاد میشود ـ کتاب را با آنها آغاز کرده است. به نظر میرسد که او قصد مفصلبندی نظری و مسألهسازی[2] از این سوالات دارد و لذا باید نفس ساماندهی این پرسشها را به فال نیک گرفت. البته میزان موفقیت نویسنده در مواجهه با این پرسشها باید مورد تدقیق قرار گیرند که به آنها خواهیم پرداخت.
اما پیش از آن، مانند هر متن دیگری، باید به «کلیدهای اصلی»، برای گشایش فهم بهتر این اثر مجهز بشویم. به نظر میرسد در پژوهش حاضر، دو کلید یا «دو مطلب مهم» وجود دارد که در سایر پژوهشها کمتر به آنها توجه شده است: اول، پرداختن به «زمینهها»ی ورود اسلام به ایران؛ نویسنده، «چهارصد سال» رابطۀ ایرانیان و اعراب در قبل از ورود اسلام را مورد بررسی قرار داده است. خود این کار، با شیوهای «جامع و مانع»[3] کاری سترگ است، زیرا بیان نکات مرتبط با موضوع بحث، طی چهار صد سال تاریخ، برای پرهیز از کسالت، نیازمند ایجازی هنرمندانه است که «نکات اصلی» را ضایع نکند. به هر حال برای تحلیل درست مسأله، دانستن «بسترها و زمینهها»ی آن پدیده ضروری است، که در اینجا، کتاب، از عهدۀ این ضروت، نسبتاً خوب برآمده است. دوم، پرداختن به این مسأله که آیا فتوحات مسلمانان، «در دورانهای مختلف» مطابق کتاب و سنت بوده است و مجوز شرعی داشته است یا نه؟ نویسنده، حوادثی را که در زمان خلفای چهارگانۀ نخست در نبرد مسلمانان و ساسانیان رخ داد است را با آنچه بعدها در زمان امویان و عباسیان اتفاق افتاد از هم تفکیک میکند و جنس و شیوه و معیارهای آنها را مستقل میسنجد. کاری که باز هم در عمدۀ تحلیلها پیرامون ورود اسلام به ایران، معمولاً در نظر گرفته نمیشود، یعنی این اثر، فاقد مشکل «زمانپریشیِ»[4] تحلیلی است. متاسفانه «منتقد محترم»، به این دو مطلب مهم اشارهای نکرده است، که قاعدتاً در یک «نقد علمی»[5] ـ و نه یک «خردهگیریِ»[6] شتابزده ـ به این موارد نیز باید توجه میشد. حال بیشتر به این دو مطلب خواهیم پرداخت.
در مورد مطلب اول، زمینهها و بسترها، باید گفت که آثار کمی به این سوالات پرداختهاند که ساسانیان به چه علّت پایتخت خود را تا این حد نزدیک به سرزمینهای اعراب ساخته بودند؟ علّت ساخته شدن تیسفون، در نزدیک رودهای دجله و فرات و در همسایگی قبایل عرب چیست؟ آیا تنها برای نزدیکی به رومیان و پیگیری نبردهای بین دو امپراطوری بود؟ اعراب چگونه با این مسأله کنار آمده بودند؟ آن دسته از قبایل اعراب که در سرزمینهای جنوب عراق، و مرکز و شمال شبهجزیرۀ عربستان، همپیمان ساسانیان بودند چه عقاید و باورهایی داشتند؟ پیدایش اسلام چه تأثیری بر روابط ساسانیان با اعراب داشت؟ بعد از مسلمان شدن اعراب حجاز، «واکنش» عربهای همپیمان با ساسانیان چه بود؟ شرایط اجتماعی آنها چگونه در مسلمان شدن و واکنش دولت ساسانی به این حوادث چه بود؟
پیرامون مطلب دوم، تطابق با قرآن و سنّت به تفکیک زمانی، نیز گرچه مقالات و کتابهایی در این مورد نوشته شده است اما نحوۀ جمعبندی و نتیجهگیری نویسنده، متمایز از دیگران و نشان دهنده مطالعات و جستجوی فراوان در متون تاریخی و مذهبی است. اگر کسی حوادث مربوط به این فتوحات را «تنها از نظر تاریخی» بررسی کند ممکن است «ریشۀ» بسیاری از مسائل را _ که در «باورها»ی اعراب مسلمان بوده ـ به درستی درک نکند. در نقطۀ مقابل نیز اگر کسی تنها به عنوان یک باورمند مسلمان یا مذهبشناس به این مسایل بپردازد و دید جامعی از مدارک تاریخی و نیز حلّاجی شرایط آن دوره نداشته باشد، تنها تحلیلی سطحی و ناقص از ماجرای مسلمان شدن ایرانیان خواهد داشت. و نیز مهم است که باورها و عقاید اعراب را به تناسب هر «دورۀ» عملکردشان جداگانه بررسی کنیم. کتاب ورود اسلام به ایران میتواند در عمیق شدن نگاه علاقهمندان به این دورههای تاریخی کمک شایانی کند.
از نگاه «منتقد» مذکور، میتوان پرسشهای کتاب را به چهاردسته طبقهبندی کرد: آداب و رسوم ایرانیان، زبان و خط مردم ایران، علل مسلمان شدن ایرانیان، و فتوحات اسلامی. (نقد دینی /شماره 10ص 125). از دید منتقد محترم، پرسش مربوط به «چرایی مسلمان شدن» ایرانیان با پرسش مربوط به «چگونگی فتوحات» از هم مجزا هستند؛ و پرسشهای مربوط به «زبان و خط» ایرانیان نیاز به پژوهشی گسترده دارد که با تحقیقات مربوط به فتوحات «متفاوت» است: «اینکه پژوهشگری بتواند در یک اثر به تمامی این پرسشها پاسخ دهد، امری ناشدنی است و البته پژوهشگران بزرگ نیز هرگز چنین ادعایی را نمیکنند» (نقد دینی /شماره 10ص 125).
فارغ از لحن کنایی «منتقد» محترم، در کوچک یا بزرگ دانستن پژوهشگران، و نیز فارغ از اینکه در جایی از کتاب دیده نمیشود که «نویسنده» مدعی پاسخدهی جز به جز به این سوالات ـ به عنوان حرف اول و آخر ـ باشد، باید توجه داشت که مقصود نویسنده از طرح این پرسشها، نشان دادن «زمینههای فرهنگی و اوضاع» سرزمین ایران در زمان فتوحات اسلامی و تحلیل جامعهشناختی از مساله است. پرداختن به آداب و رسوم و زبان و خط ایرانیان هدف اصلی نویسنده نبوده است و نباید توقع داشت وقتی در آغاز یک کتاب تاریخی، «شرایط اجتماعی» آن دوره وصف میشود، تمام پرسشهای فوق به طور کامل مورد بحث قرار گیرد. البته معرفی منابع مناسب دربارۀ هر کدام از آن مسائل فرهنگی و اجتماعی و ارجاع به آثار محققینِ دیگر، کار مناسبی است که نویسنده کتاب از آن غافل نبوده است.
اما برخلاف نظر منتقد، باید اذعان کرد که پرسشهای مربوط به «چگونگی فتوحات» و «چرایی مسلمان شدن ایرانیان»، رابطهای اورگانیک و ناگسستنی دارند و اتفاقاً از نکات مثبت کتابِ ورود اسلام به ایران، تلاش برای تحلیل و یافتن پاسخهایی همساز به هر دو مساله است. اجازه دهید برای رعایت انصاف، قسمتی از نظرات «منتقد» محترم را با هم بخوانیم: «نویسنده مطالب خود را در سه مقطع تاریخی و هشت فصل سامان داده است؛ از دو فصل اول، یکی درباره ورود اقوام آریایی به ایران تا زمان هخامنشیان و اشکانیان، و دیگری درباره تاریخ ساسانیان است، و پنج فصل انتهایی کتاب نیز به اوضاع ایران در قرن اول تا قرن هفتم پرداخته است. … نویسنده به هر یک از پرسشهای مطرح شده در مقدمه، در فصلی جدا نپرداخته و مطالب خود را بر اساس تقدم و تأخر زمانی مرتب کرده است. در نتیجه مجبور شده در هر فصل مطالب پراکنده ای را کنار یکدیگر بیاورد؛ … متن فاقد خط روایت منسجم است … . در بسیاری از بخشهای کتاب نمیتوان خط بحث نویسنده و هدف او را … دنبال کرد. برای نمونه، در فصل مربوط به ساسانیان، این عناوین به چشم میخورد: چهار سده فرمانروایی ساسانیان، پندار و گفتار مزدیسنایی علیه مخالفان، فقهای قدرتمند دربار ساسانی، کردارهای خانوادگی ساسانیان، کردار حکومت ساسانی درباره سایر ادیان، جامعه طبقاتی و بافت شهری، محرومیت اقتصادی توده ایرانی و محرومیت از تحصیل. بخشی از عناوین مربوط به تاریخ سیاسی است، بخشی از آن تاریخ اندیشههای مذهبی و بخشی تاریخ اجتماعی. نویسنده از هر بخش عنوانی را انتخاب کرده و در فصل گنجانده است … . میان روایت جنگ تیسفون و جلولاء، عنوانی با نام “سلمان، حمراء و اساوره” داریم که اصلاً نمیدانیم چه ارتباطی با مطالب قبل و بعد دارد» (نقد دینی /شماره 10ص 125؛ با تلخیص).
آیا این نقد میتواند وارد باشد؟ نحوۀ نگارش کتاب بر اساس «تاریخ زمانیِ» حوادث یا بر اساس «موضوعاتِ» مورد بحث، تا حدودی وابسته به سلیقۀ نویسنده و روش پژوهشی اوست و هر جا که «گسست» و یا «عدم ارتباط» دیده میشود میتوان پیشنهاد داد که نویسنده توضیحات تکمیلی اضافه کند و یا برخی زیرعنوانها در فصلها جابجا شوند. هرچند به نظر میرسد که نویسنده، تلاش داشته با روش جامعهشناختیِ تاریخی، پله پله زمینه را برای درک شرایط آتی فصول بعد آماده کند و در عین حال که فاکتهای تاریخی دقیق و درستی ارائه میکند، خودش در آغازِ کار، اظهار نظری نمیکند و قضاوت را به خواننده میسپارد. قرار گرفتن مطالب مربوط به «تاریخ سیاسی» و «تاریخ مذهبی» و «تاریخ اجتماعی» در یک فصل، وقتی بر اساس خط زمانی مشخص حرکت شود، ناگزیر خواهد بود؛ به ویژه که از زمینه بحث و سوالات اصلی نیز فاصله زیادی ندارد. متاسفانه منتقد محترم تنها یک مثال از عدم ارتباط بخشهای مختلف آورده و آن هم درباره عنوان «سلمان، حمراء و اساوره» است که نشان دهندۀ عدم درک منتقد از رابطه بین این بخش با قبل و بعدش است. در بخش قبل، یعنی نبرد تیسفون، نویسندۀ کتاب با استناد به مدارک تاریخی به نقش سلمان اشاره نموده و در بخش بعد، نقش سلمان در مدیریت مسلمانان بر تیسفون و گفتگو با ایرانیان نوکیش مانند جمعیت حمراء و اساوره را معرفی کرده که از نکات ارزشمند کتاب است. این گروهها بعد از نبرد تیسفون به مسلمانان پیوستند و تحلیل نویسنده این است که سلمان در این پیوستن نقش کلیدی داشته است. لذا حداقل در این مورد، انتقاد در مورد عدم ارتباط بخشها وارد نیست.
منتقد تلاش میکند نشان دهد کتاب جدلی و دارای سبک ردیهنویسی است و نویسنده تعصب دارد، اما شرط انصاف را رعایت نمیکند و شاید نیز گزینش ناقص او از مطالب کتاب دلیل این امر بوده است. به عنوان مثال منتقد می نویسد: «نویسنده بخشهایی از کتاب اوستا را درباره ازدواج با محارم نقل کرده و این موضوع را به عنوان تمام آداب و رسوم ایرانیان پیش از اسلام طرح کرده است». (نقد دینی /شماره 10ص 125). در صورتی که نویسنده، صرفاً به آوردن بخشهایی از اوستا بسنده نکرده است بلکه نظرات بسیاری از اهل تحقیق، با دیدگاههای مختلف را نیز گرد آورده است. آنچه نویسندۀ کتاب، در صفحات 40 تا 44 و صفحات 71 تا 78 آورده است، شامل نظرات موافقان و مخالفان (مانند کریستیان بارتلمه) بوده و تنها نظریۀ ازدواج با محارم در خاندان پادشاهی و زمینداران بزرگِ ساسانی را میتوان از جمعبندی کتاب برداشت کرد. همچنین در هیچ جا از کتاب نوشته نشده که ازدواج با محارم، تمام آداب و رسوم همه ایرانیان پیش از اسلام بوده است. نویسنده حتی به صراحت با دفاع از زرتشتِ پیامبر، نوشته که این شیوه، مخالف گاتهای زرتشت است و سنّتی «ابداعی» و انحرافی، بعد از زرتشت بوده است. بنابراین، نویسنده با آوردن نظرات متنوع، تحلیل منصفانهای ارائه داده است.
اجازه دهید بخش دیگری از خردهگیریهای منتقد محترم ملاحظه کنیم: «درباره فتوحات اسلامی و علل وقوع آنها آثار زیادی نگاشته شده است … برخی از پژوهشگران علت شکلگیری فتوحات را علل اقتصادی، مانند جمع آوری غنائم و خراج دانستهاند، برخی هدف آن را بسط و اشاعه باورهای مومنانه دانسته، و گروهی نیز آن را ناشی از دلایل آخرتگرایانه دانستهاند. با این حال، تلاش برای یافتن اشاره ای حتی کوتاه به آثار کسانی مانند والتر کگی، پاتریشیا کرونه و مایکل کوک، سباستین بروک، لارنس کنراد، استیون شومیکر، فرد دانر، و رابرت هویلند بیهوده می نماید. … تلاش نویسندگان پیش گفته این بوده که به صدای افراد در مناطق فتح شده گوش دهند تا آنکه بر روایت شکل گرفته مسلمانان از فتوحات که از قرن سوم به بعد نوشته شده، تمرکز نمایند. … برای محققان لازم است که به این روشها آگاه باشند …؛ مدلی که پروانه پورشریعتی … سعی کرده فتوحات مربوط به ایران را با منابع بیرونی، مانند کتاب تاریخ سبئوس مقایسه کند. پروانه پورشریعتی در این اثر ابتدا نظریه غالب درباره مرکزگرایی و تک دودمانی بودن حکومت ساسانیان را به چالش کشید، دوم آنکه تاریخ نخستین حملات عرب به قلمرو ساسانی را به … زمانی که هنوز محمد(ص) در قید حیات بو برمیگرداند، و سوم آنکه علت فتح ایران را دستیابی به منطقه بین رودان معرفی میکند. … نویسنده کتاب … به نظر میآید از وجود آنها بی اطلاع است» (نقد دینی، شماره 10، ص 126؛ با تلخیص).
انتقاد شتابزدۀ فوق، از چند جهت محل اشکال است. شکی نیست که لازم است تحقیقها و تحلیلهای محققین غربی که منتقد به آنها اشاره میکند را مورد توجه قرار داد، ولی چنانکه ادوارد سعید[7] به درستی میگوید این کار نباید به شیوهای چشم و گوش بسته و مقلدانه باشد، بلکه باید تلاش کرد از فضای یوروسنتریک خارج شد و آنها را نیز منتقدانه آنالیز کرد. از سوی دیگر، نظرات و آثار افرادی مانند والتر کگی، استیون شومیکر، فرد دانر، و رابرت هویلند بیشتر در مورد مواجه امپراطوری بیزانس با مسلمانان بوده است و کمتر بر روی ورود اسلام به «ایران» نظریهپردازی کردهاند. برفرض نظریهپردازی مکفی، آیا باید فقط از نظریهها و فرضیات آنها پیروی کرد؟ آنها نظریههای خود را بر مبنای چه «دادهها»یی پیریزی کردند؟ اگر همان «دادهها» به عنوان پایۀ کار یک محقق دیگر قرار گیرد، آیا این امکان وجود ندارد که به نظریۀ دیگری برسد؟ محمد مسعود نوروزی نیز به کمک «دادههای نخستین»، یعنی قدیمیترین متون مکتوبِ «اسلامی»، «زرتشتی» و «مسیحیِ» موجود، به نظریهپردازی تازهای دست زده است. در یک بحث «تاریخی»، برای استنباط یک نظریه، آیا چارهای جز ارجاع به «متون قدیمی مکتوب» وجود دارد؟ حتی اگر ما «آن متون» را نپسندیم یا آنها با نفرت، «روایت شکل گرفته مسلمانان از فتوحات» بخوانیم؛ در هر حال ما راهی جز رسیدن به وقایع گذشته بجز متون نوشته شدۀ قدیمی نداریم. البته باید آنها را با دید انتقادی تحلیل کرد؛ کاری که نویسنده به آن همت گماشته است. این ادعا که تلاش مستشرقینِ پیش گفته این بوده که به صدای افراد در مناطق فتح شده گوش دهند نه روایت شکل گرفتۀ مسلمانان، تا جایی ارزش دارد که مستند به «مدارک تاریخی»، آن هم حوادث مربوط به ایران، باشد و نه خیال پردازی و یا نظریه سازی صرف. آن فرضیه یا نظریهای قابل تامل است که پایه در «داده»های مکتوب تاریخی داشته باشد و نه الهامات شخصی! از سوی دیگر، تنها کتاب تاریخی هم که منتقد در اینجا از مدارک غیر مسلمان معرفی میکند کتاب تاریخ سبئوس است که اتفاقاً نویسنده کتاب در چند جای اثر خود (به طور مثال صص 152 و 221) مطالب مربوط به ایران را از آن کتاب نقل میکند. آیا منتقد، تمام کتاب ورود اسلام به ایران را خوانده یا شتابزده، صرفا تلاش کرده تا این اثر را که با پیش فرضهایش مطابقت ندارد، خفیف کند؟ اگر خوانده، پس چرا مدعی است که نویسنده به کتاب «تاریخ سبئوس» اشاره ندارد؟! این قضاوت کوثر میر رضی درباره نویسنده چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ این ادعای منتقد که نویسنده، اثر خود را در انزوای پژوهشی کامل نگاشته، دور از انصاف است. محمد مسعود نوروزی در جای جای اثر خود، حتی منابع مختلف زرتشتیانی را که ساکن سرزمین ایران بودند معرفی میکند و تلاش دارد تا روایت آنان را نیز منعکس کند؛ از جمله او به کرّات به بخشهای مختلف اوستا، و نیز کتبی مانند دینکرد، بندهش و … اشاره میکند و همچنین از انتشارات زرتشتیان معاصر مانند آثار پروفسور طاهر رضوی، پروفسور مازندی و پروفسور جمشید کرشاسب چوکسی، فاکتهای دقیق میآورد. آنچه منتقد میخواهد، نه ارجاع به منابع غیراسلامی (که چنین کاری را دکتر نوروزی به وفور کرده)، بلکه پذیرش فرضیهها و تحلیلهای دیگران است. بدیهی است که نوروزی برای خود، استنتاجات و تحلیلهای مستقلی دارد که ممکن است با قسمتهایی از آنها همخوان و با قسمتهایی ناهمخوان باشد. کمبود مدارک تاریخیِ غیرمسلمان از این ماجرا در ایران، میتواند علل مختلفی داشته باشد اما صرفنظر کردن از تمام مدارکی که از مسلمین به جای مانده است نیز خردمندانه نخواهد بود. باید تلاش کرد تمام مدارک به جا مانده از مسلمانان و غیر مسلمانان را در کنار یکدیگر تحلیل کرد تا روایتی نزدیک به واقعیت به دست آورد و این کار میتواند شامل مطالعات تطبیقی فراوانی باشد که از نگاه نگارندۀ این متن، نویسندۀ کتاب در این کار موفق بوده است.
اکنون به سراغ اتهام «بیخبری» نویسنده از کار پروانه پورشریعتی پیرامون عدم تکدودمانی بودن ایران ساسانی برویم. نظریه پورشریعتی چندین بار از طریق بیبیسی فارسی، از جمله برنامه پرگار، مطرح شده است و لذا حتی کسانی که چون نوروزی اهل تحقیق و تدقیق در مقالات و کتب نیستند نیز بارها آن را دیدهاند، چه برسد به یک پژوهشگر! این نکته قابل توجه است که نویسندۀ کتاب ورود اسلام به ایران نیز همچون پورشریعتی، نظریۀ غالب درباره مرکزگرایی و تک دودمانی بودن حکومت ساسانیان و نیز سرزمین ایران را نپذیرفته و با بررسی سیر حرکت یزدگرد سوم در جمعآوری سپاه و عدم پذیرش او از سوی حاکمان محلی این نکته را در عمل نشان داده است. همچنین «نویسنده» معتقد است که سرزمین ایران، نه تنها تک قومی نیست، بلکه تک زبانی یا تک دینی هم نیست؛ حتی نشان داده که اگرچه دین رسمی و مورد حمایت ساسانیان، دین زرتشتی بوده، ولی در اقصا نقاط ایران، مردم الزاماً پایبند به زرتشتیگری نبودند. اما دو نظریه دیگر خانم پورشریعتی نیازمند بحث و نقد مجزا هستند و هدف کتاب ورود اسلام به ایران نیز مسیری دیگر را طلب کرده است. لذا دلیلی به طرح مطالب آن اثر وجود نداشته است. به ویژه آنکه نویسندۀ کتاب معتقد است اغلب ساکنان اصلی بین دو رود دجله و فرات، مردمانی عرب زبان بودهاند و بیشتر از آنکه دلبسته به ساسانیان باشند به راحتی جذب اعراب مسلمان حجاز شدند و در واقع میتوان گفت تأسیس تیسفون، پایتخت، در مجاورت این اعراب، یک اشتباه استراتژیک برای ساسانیان بوده است.
منتقد محترم در ادامه مینویسد: «دقت اثر … نیز بسیار ضعیف است. نویسنده بسیاری از اوقات مطالبی را ارائه میکند که در هیچ یک از آثار تاریخی نیامده و معلوم نیست آنها را از کجا گرفته است» (نقد دینی، شماره 10ص 126).
با توجه به حجم بسیار مطالب مورد استناد در پاورقی و ارجاعهای متعدد به آثار مختلف تاریخی (400 منبع فارسی، انگلیسی، فرانسوی و عربی) در کتاب، امکان ارجاع سهوی وجود دارد و ممکن است در چاپ نخست نیز کاستیهای وجود داشته باشد، اما برای نقد لازم است آدرس دقیق این موارد داده شود تا در چاپهای بعدی اصلاح گردد.
سپس منتقد بر یک نکته کلیدی کتاب دست گذاشته و مینویسد: «نویسنده در جریان روایت جنگهای ردّه ادعا میکند که مسیلمه به پشتگرمی دولت ساسانیان و امید کسب قدرت سیاسی و مالی، ادعای نبوتش را تکرار کرد … در حالی که حمایت دولت ساسانی از دعوی نبوت مسیلمه در هیچ منبع تاریخی نیامده است. اگر بود به هر حال باید منبعی ارائه میشد… » (نقد دینی، شماره 10ص 127؛ با تلخیص).
منتقد محترم در اینجا دچار اشتباه شده است. منشاء اشتباه فوق آن است که متوجه «تحلیل» یا «استنباط» نویسنده نشده است و از نویسنده میخواهد آنچه به عنوان تحلیل یا استنباط یا نظریهپردازی ارائه کرده است را از کتاب زرین کوب یا دیگر منابع تاریخ آدرس بدهد. بگذریم که اگر آدرسی هم باشد، باید از کتب «تاریخیّ قدیمیِ موجود» یافت شود که منتقد چند سطر قبلتر پنبۀ همۀ آنها را زد و آنها را روایات جانبدارانۀ مورخانِ مسلمان» دانست! البته نویسنده نیز لازم است تحلیل خود را در بخشی مجزا از منابع تاریخی به وضوح جمعبندی کند تا خوانندۀ عادی در این مورد به اشتباه نیافتد. اما در واقع نویسنده در بخشهای قبلی کتاب، ارتباط تاریخی و طولانی قبیله بنوحنیفه با ساسانیان را توضیح داده است. رهبر بنوحنیفه پیش از مسیلمه، شخصی به نام هوذه بن على بوده است. هوذه روابط بسیار نزدیکی با ایرانیان داشته است. به عنوان مثال در تاریخ آمده است: «چون كاروانى از نفايس يمن كه براى خسرو انوشیروان فرستاده شده بود، در سرزمين بنىتميم ــ كه با قبايل بكر و حنيفه دشمنى خونى داشتند ــ غارت شد، هوذه بن على كاروانيان را اكرام نمود و با ايشان نزد انوشیروان رفت. انوشیروان هوذه را گرامى داشت و رشته مرواريدى بر سر او بست؛ از اينرو، به وى هوذه تاجدار گفتند. پس از آن، حاكمِ ايرانىِ بحرين به دستور انوشیروان، با يارى هوذه، بنى تميم را سركوب كرد» (رجوع کنید به طبرى، ج 2، ص 169ـ171). مدتی بعد، مُسیلمه که به نوعی جانشین هوذه شد در یمامه ادعای پیامبری کرد و بنوحنیفه و بسیاری از مردم یمامه به پیروی از او از اسلام برگشتند. در اینجا تحلیل دکتر نوروزی این است که نظریهپردازان تاریخ، از رابطه بنوحنیفه با ساسانیان و همپیمان بودن آنها غفلت کردهاند. براساس نظریه نوروزی، مسیلمه چنین میپنداشته که در صورت نیاز، ساسانیان مانند گذشته، مستقیماً برای یاری بنوحنیفه نیرو خواهند فرستاد.
این نظر دکتر نوروزی را میتوان به کمک مدارک تاریخی، بررسی و نقد کرد اما آیا میتوان او را تخطئه کرد که چرا چنین نظریهای را مطرح کرده است؟! اینکه منتقد محترم، به نویسندگان غربی یا پروانه پورشریعتی اجازه «نظریهپردازی» میدهد و حتی آن نظریات را بالاتر از «مدارک» تاریخی مسلمانان بداند، این توقع را ایجاد میکند که با دقت و انصافِ بیشتری در مورد این نظریۀ نویسنده داوری کند و آن را با یک ارجاع تاریخی اشتباه نگیرد.
منتقد محترم در اثبات ضعیف بودن دقت اثر در مواد تاریخی میگوید: «… وقتی صحبت از آغاز جنگ ذات السلاسل میشود، نویسنده مینویسد: “شمار بسیار اندک همراهان خالد نشان دهنده آن است که مسلمانان قصد جنگی تجاوزکارانه را نداشتند و فقط برای دفع تعرضات و تعیین حاکمی مسلمان به لشکر او پیوستند”(ص131). در حالیکه در منابع تاریخی هیچ کجا به تعرضات ساسانیان اشاره نشده است و نمیدانیم منظور نویسنده از این تعرضات چیست. نویسنده در حالی همراهان خالد را اندک توصیف میکند که -به نقل طبری- یاران او در این جنگ هجده هزار نفر بودند» (نقد دینی، شماره 10ص 126).
در اینجا، موضوع «حرکت خالد از مدینه» با همراهان «اندک»، مورد قیاسی نادرست با عدد 18« هزار نفر در زمان نبرد ذاتالسلاسل» قرار گرفته است. اینها دو زمان مختلفند. خالد «در ابتدا» برای جنگی بزرگ با سپاه ایران ماموریت نداشت و با سربازان کمی در نبردهای کوچک با اهل رده درگیر بود. در میانه راه و بعد از نبردهای متعدّد محدود، قبایل مختلفی به تدریج در اثر تداوم جنگ به سپاه او اضافه شدند. آنچه در اینجا مطرح است تعرضات قبایل عرب همپیمان با ساسانیان (مانند بنوحنیفه) بوده که در نبرد با خالد به سمت بین النهرین گریختهاند و تعقیب آنها توسط خالد به درگیریهای مرزی بعدی منجر میشود. اگرچه با نگاهی تسامحی و وسیعتر، شاید بتوان گفت که منظور از «تعرضات» میتواند حضور دایمی و مستشاری ارتش ساسانی در قلب قبایل عربی آن نواحی باشد، زیرا این مناطق عملاً در حوزۀ زندگی اعراب واقع شده بودند.
منتقد محترم در ادامه، ضمن نقل این سخن کتاب که در دین زرتشتی، کاسبی و کارهای یدی مذموم بوده و در اسلام، ممدوح است، چنین مینویسد: «نویسنده با بیان ایدۀ اسلام درباره کسب روزی حلال در کنار نگاه دین زرتشت، در جایی که اصلاً بحث مشاغل در اسلام نبوده سعی در اثبات این موضوع دارد که چقدر شرایط مردم پیش از اسلام سخت بوده و با ورود اسلام اوضاع رو به بهبود گذاشته است. … این ادبیات، مخصوص بحثهای شفاهی جدلی میان دو نفر است که هر یک سعی در اثبات برتری دین خود را دارند. … چنین اظهار نظرهایی ریشه در دو چیز دارد: ابتدا اثبات ایدئولوژی نویسنده و دیگری روش برخورد غیر انتقادی با منابع». (نقد دینی؛ شماره 10ص 129، با تلخیص)
نویسندۀ کتاب تلاش داشته است تا با بررسی و مقایسه نگاه مسلمانان و زرتشتیان در پارهای از مسائل اجتماعی، دلایل اجتماعی و اقتصادی گرایش مردمِ عادی ایران به اسلام را توضیح دهد. این روشی مرسوم در میان جامعهشناسان است. دربارۀ این سخن منتقد که «اصلاً بحث مشاغل در اسلام نبوده»، حداقل میتوان گفت که ایرانیان با مسلمان شدن میتوانستند از طبقهبندی اجتماعی ثابت و غیرقابل تغییری که آنها را تحقیر میکرد خارج شوند. مگر اینکه منتقد محترم، سیستم طبقهبندی اجتماعی و شغلی موجود را که حتی فردوسی از آن یاد میکند و «نویسنده» هم از قول منابع زرتشتی مانند دینکرد آورده است، قبول نداشته باشد و آن را به تاریخ شکل گرفته مسلمانان نسبت دهد؟! حتی اگر مانند منتقد محترم، با نویسنده در این مسیر همنظر نباشیم، تشبیه ادبیات او به بحثهای «جدلیِ شفاهی برای اثبات ایدئولوژی» دور از روش نقد عالمانه است.
منتقد در ادامه، سخن عجیبی را به نویسنده منتسب کرده که در هیچ کجای کتاب یافت نمیشود: «برخلاف ادعای نویسنده، ما در این کتاب ابداً با پانصد صفحه سند مواجه نیستیم، و به جز روایتی یک طرفه بر مبنای منابع قرون اولیه مسلمانان تا قرن چهارم … چیز دیگری نمیبینیم. … بررسی انتقادی وقتی صورت می گیرد که شما منبعی را احیاناً با منابع موازی و شواهد بیرونی بسنجید، و روایتی یک طرفه از مورخان اسلامی چنین مقصودی را میسر نمیکند» (نقد دینی /شماره 10ص 129؛ با تلخیص).
کجا نویسنده مدعی «500 صفحه سند» شده است؟! نویسنده در پیشگفتار کتاب فقط اشاره کرده که از «حدود 400 منبع و کتاب و مقالۀ مختلف فارسی و عربی و انگلیسی» برای تألیف استفاده کرده و تمام این 400 منبع را هم در انتهای کتاب آورده است. نویسنده در مصاحبهای شفاهی، مورخ 5 آذر 1401، دربارۀ کتابش، که 534 صفحه است و به نظر طولانی میرسد میگوید: «… هرچند که توجه دارم در این عصر اینترنت، مردم عمدتاً به دنبال پاسخهای فستفودی هستند، خواهش میکنم که صبوری کنند و این حدود 500 صفحه سند و تحلیل را بخوانند تا خودشان بتوانند مجتهدانه به این پرسش پرچالش پاسخ دهند. …». بدیهی است که نویسنده دارد به تعداد زیاد صفحات کتاب اشاره میکند که شامل دو قسمت است: یکی، «سند» مورخانی مانند طبری و بلاذری و نرشخی و ابونعیم و اصطخری و … ؛ دوم «تحلیلهای» جامعهشناختی افراد مختلف و از جمله خود نویسنده. جالب است که نویسنده حتی فروتنانه و پلورالیستی میگوید: «امید است که حتی دوستانی که نتیجهگیریهای نگارنده را در مواردی نمیپسندند، متوجه صحت و دقت پژوهشها در نقل قولها و اسناد ارائه شدۀ متعدد باشند و همانها برایشان مفید باشد» (ص14، ورود اسلام به ایران و تاثیراتش در قرون بعد). یعنی ممکن است کسی تحلیلهای من را قبول نداشته باشد ولی میتواند از سندهایی که آوردم استفاده کند و تحلیل خودش را داشته باشد. اما اگر «اسناد» تاریخی مهمی جا افتاده است بهتر است منتقد محترم آدرس آن اسناد تاریخی را بدهد نه اینکه با لحنی ناشایست تنها اسم آثار محققین معاصر غربی را ذکر کند که چرا نویسنده از تحلیلهای آنها بی اطلاع است!
منتقد، بعد، نقد خود را اینگونه توضیح میدهد که چرا فقط«روایت یک طرفه مسلمانان» نقل شده است؟ در پاسخ باید گفت که همان طور که پیش از این نیز توضیح داده شد منابع قدیمی زرتشتیان به فراوانی در کتاب ورود اسلام به ایران استفاده شده است؛ از جمله در صفحات 338 تا 356، نه تنها به کتابهای مهم زرتشتی مانند دینکرد، بندهش، یادگار جاماسب، درخت آسوریک، و یادگار زریران اشاره میکند که چندین پاراگراف را هم از آنها مستقیماً نقل میکند. از طرف دیگر، ذکر این نکته در بحث رفرنسشناسی ضروری است که آنجا که مستشرقین و مورخین غربی از آثار قدیمی و متون اولیه دیگری استفاده میکنند، بسیار به جاست که ما نیز آنها را به کار گیریم و با منابع قدیمی و اولیه مسلمانان مقایسه کنیم، ولی در بحث «اسناد» تاریخی، نمیتوان فرضیه و نظریهپردازی های جدید را هم ارز کتب طبری، یعقوبی، بلاذری و مسعودی و با روایت بندهش و اوستا و شاهنامه و … قرار داد. زیرا کسی میتواند واقعهای را نقل کند که مستند به نقل سلسله حاضران در آن واقعه باشد. آیا مثلاً میتواند به دیدن رویایی در خواب دربارۀ واقعهاس متعلق به هشتصد سال پیش استناد کرد؟!
اتفاقاً یکی از فرازهای کتاب، در بحث نقد منابع موجود و بررسی غلوهای انجام شده در کتب مسلمانان است که متاسفانه مورد غفلت منتقد محترم قرار گرفته است. این بخشهای کتاب، سلیقههای راویان و محدثین را در طرفداری از قبایل یا مکاتب خود و بزرگنمایی در برخی از حوادث را مورد تحلیل انتقادی قرار داده است. متاسفانه اکثر صاحب نظران در ایران در بررسی این نکات مجبور هستند ملاحظاتی را در نظر داشته باشند که میتواند کار پیرایش منابع تاریخی را سخت نماید. منتقد به این نکتۀ برجستآ کتاب نیز بیعنایت بوده است.
مواردی نیز وجود دارد که منتقد محترم به بر آنها با بیانی اجمالی دست گذاشته است که نیازمند بررسی و شاید اصلاح در چاپ های بعدی هستند: « … اشکالات شکلی و ارجاع به مآخذ، در حالی که منابع دست اول وجود داشته است. درباره سبک ارجاع و معرفی مآخذ، در کنار نشانههای سجاوندی که در بسیاری از موارد در جای درست خود استفاده نشدهاند…» (نقد دینی /شماره 10ص 129). نگارنده چنین ایرادی را در کتاب مشاهده نکرد. این موارد باید به دقت فهرست و یک به یک بررسی شود و کلیگویی در این موارد نیز چیزی را اثبات نمیکند.
در پایان، به نظر میرسد که منتقد محترم با شتابزدگی، و داشتن پیشفرضهای مشخص ایدئولوژیک، بیش از آنکه به نقد این اثر وزین بپردازد تلاش کرده تا خردهگیری و مچگیریهای ملّانقطهای کند که در این کار نیز موفق نبوده است. نکته دیگر، فقدان نگاه جامعهشناسانه به تاریخ در منتقد محترم است. از نگاه نگارندۀ این نوشتار، نویسندۀ کتاب ورود اسلام به ایران در مجموع با طرح مسائلی بحثبرانگیز و جمعآوری مدارک فراوان، و نیز ارائه تحلیلهای جامعهشناختی روشمند در این زمینه توانسته است اثری محققانه، منسجم، خواندنی و قابلتامل را به مخاطب خود ارائه کند. هنوز در این مبحث جای تحقیق وجود دارد و معرفی و نقد چنین آثاری میتواند کمک شایانی به نسل بعدی محققین نماید.
[1]. کارشناس ارشد ریاضیات محض از دانشگاه علم و صنعت؛ پژوهشگر تاریخ اسلام و از شاگردان سید مصطفی طباطبایی.
[2]. problematize and theoretical articulation
[3]. concise
[4]. anachronism
[5]. scholarly critique
[6]. criticism
[7]. Edward Saeed, Orientalism, 1978.