یک خطای مقولاتی
علیاکبر احمدی افرمجانی
اشاره: آنچه در پی میآید مکتوبی ویراسته از گفتاری است که در نقد آراء اخیر دکتر سروش، و در نشست مجازی سپاس ایراد شده و در اختیار فصلنامه قرار گرفته است.
❊❊❊
عنوان بحث ما «یک خطای مقولاتی» است. این عنوان به بررسی نظریهی پیامبر اقتدارگرا اختصاص دارد که توسط آقای دکتر سروش ارائه شده است. در بررسی هر نظریهای، گام اول، آشنایی دقیق و تلاش برای فهم معنای آن است. اگر در فهم محتوا و معنای نظریه راه اشتباهی طی کنیم، این مقدمه به ارزیابی و نقادی ما هم سرایت و آن را معیوب میکند. البته این، سنت جاافتادهای نیست و معمولا مخاطبان یک نظریه بیش از آنکه در صدد فهم آن باشند، بدنبال ارزیابی و نقادی آن هستند. اما در پیش گرفتن چنان روشی بیشتر مقرون به صواب میآید. پس اولین پرسشی که در ارزیابی این نظریه مطرح میشود این است که اساساً این نظریهی پیامبر اقتدارگرا واجد چه محتوا و معنایی است.
برای آشنایی با محتوا و معنای این نظریه، یک پیشنهاد این است که ببینیم پرسش و مسئله و دغدغهی دکتر سروش در طرح این نظریه چه بوده است. خود دکتر سروش در اولین سخنرانیاش در دی ماه سال ۹۹، دغدغهی ذهنی و پرسشی که ذهنش را میگزید، مطرح کرد و توضیحی ارائه داد که به نظر من توضیح روشنگری است و به ما کمک میکند با محتوای نظریهی او آشنا شویم. توضیح ایشان این است که پس از شرکت من در سمیناری به نام مولویپژوهی در سال ۲۰۰۷ به این جمعبندی رسیدم که عرفان ما یک بال را به اسلام و دین ما اضافه کرده. این بالِ پرواز را دین ما نداشت. این بال عبارت است از عشق، مهرورزی و محبت. و در واقع تصویری عاشقانه و محبتآمیز بین خدا و انسان برقرار کردن و خداوند را معشوق دیدن، و انسانِ مومن را به عنوان یک عاشقِ آن معشوق قلمداد کردن، چیزی است که در اسلام نبود. در قرآن که بهتر است آن را کتاب خشیت و خوف بنامیم، این بعد وجود نداشت. خداوند در تجربهای که پیامبر از او داشت، صورت خوفناکی به پیامبر داده یا با صورت خوفناکی بر او آشکار گردیده. ولی در تجربهی دینی عارفان که میتواند بسط تجربهی پیامبر محسوب شود، خداوند به صورت یک معشوق درآمده که میتوان و باید عاشق او شد و به او مهر ورزید. سروش توضیح میدهد که در ادامهی همین اندیشهها کم کم با این سوال مواجه شدم که حتی اگر خداوند خودش را به صورت خوفناکی بر پیامبر نموده باشد، چرا وقتی پیامبر میخواهد خدا و دین او را معرفی کند، این قدر مردم را میترساند و در بین خلایق و مخاطبان خودش رعب ایجاد میکند؟ ناگهان به عنوان یک پاسخ این به ذهنم رسید که چون پیامبر میخواست عالم را فتح کند و به دین خودش در بیاورد و آدم را مسلمان و تسلیم ارادهی خودش کند، تصویری خوفانگیز از خدا و برخورد خدا با انسان در دنیا و خصوصا در آخرت ارائه کرده. بنابراین برای بحث عذاب و شکنجهی انسان توسط خداوند در قیامت و یا در این دنیا توجیه پیدا کردم. این که پیامبر ارادهی قدرت داشت. این ارادهی تسخیر و فتح جهان و عالم و سوار شدن بر ارادهها دلیل است که پیامبر مردم را بیش از حد بترساند و یا تصویرهای فوقالعاده خشن را در قرآن مطرح کند. اما بنده صرفا با توسل به این مطلب نبود که توانستم این پاسخ را توجیه کنم. به تدریج متوجه شدم که فقرات دیگری را هم میتوانم با این مطلب که پیامبر میخواست آدم و عالم را به زیر اراده و پرچم دین و امر و نهی خودش در بیاورد، چیزهای دیگر را هم میتوانم با این نظریه توضیح دهم و توجیه کنم. در واقع این نظریه چراغ راهنمایی شد که با آن بتوانم پیامبر را بهتر ببینم و سخنان او را بهتر بفهمم. اینجاست که سروش به ارائهی فهرستی اقدام میکند از پدیدهها، رخدادها و مواردی که برای توجیه آنها هم میتواند از تئوری پیامبر اقتدارگرا و قدرتطلب و مقتدر و یا هر صفتی از این قبیل (خود دکتر هم اصراری ندارد ما حتما روی یک اصلاح و ترم تاکید کنیم)، استفاده کند. این فهرست بلند بالا است. شاید نزدیک به شانزده الی هفده مورد را در همان سخنرانی اول بیان کرد. بعد در سخنرانی دوم و در گفتگوهای پسین، به فهرست مورد نظر اضافه کرده است. و حتی در جلسهی دومی که با تنی چند از محققان گفتگو کرد، در آنجا هم باز بر این فهرست افزود. مثلا میگوید اگر ما متوجه باشیم که پیامبر سودای قدرت داشت و میخواست جهان را به زیر ارادهی خودش که همان ارادهی خداوند است در بیاورد، آنوقت میفهمیم که چرا پیامبر دستور قتل مرتد را صادر کرد. چرا پیامبر دستور قتل کسی را صادر کرد که او را با شعر خودش هجو میکرد. چرا با مخالفان خودش سختگیری و شدت عمل نشان میداد و میگفت خانهی کسانی که برای نماز به مسجد نمیآمدند را به آتش بکشند. چرا میگفت من برای ذبح گردنها آمدهام و به روایت یک حدیث، مخالفانی مثل ابوجهل را تهدید کرد. چرا در آیاتی از قرآن آمده که من آنقدر با شما، با یهود و نصارا میجنگم یا با آنها آنقدر بجنگید تا با خفت و زاری تسلیم شوند و به مسلمین جزیه بدهند. در حدیثی از پیامبر نقل شده که من آنقدر با شما میجنگم تا بگویید لا اله الا الله.
فهرستی وجود دارد و در این فهرست به یادش میآید پیامبر به همین دلیل که دیگران را مطیع و خاضعِ اراده خودش بکند، آمده و داستان خضر و موسی را مطرح کرده. و میخواسته بگوید همانطور که عبد صالح و یا خضر، هر کاری، ولو کاری مثل کشتن یک بیگناه به ظاهر غیر اخلاقی، عاقلانه و عادلانه باشد را، انجام میدهد، من هم انجام میدهم تا به شما بگویم که خداوند چنین بندگانی هم دارد و من هم میتوانم و ممکن است چنین کاری را برای رسیدن به هدف خودم انجام بدهم. بدین ترتیب دکتر سروش میگوید من میتوانم توضیح بدهم که چرا موسی سوگلی پیامبر بوده و پیامبر اینقدر از موسی در کتابش صحبت میکند. بخاطر اینکه موسی اهل درگیری و جنگ بود. با فرعون میجنگید و کوتاه نمیآمد. در گرفتن قدرت و از بین بردن مخالف خودش چالاک بود.
دکتر سروش فهرستی را از اقوال و احوال پیامبر ارائه میکند و میگوید بهترین توضیح و توجیه این حوادث، سخنان و اعمال پیامبر این است که ما فرض بکنیم و نظریهی ما این باشد که پیامبر اقتدارگرا و قدرتطلب بود. سودای قدرت و تسخیر جهان را داشت و میخواست جهان را فتح کند و زیر ارادهی خودش در بیاورد. این، فرض قدرتمندی است و تئوریای است که به راحتی میتواند این حوادث را در شخصیت و زندگی پیامبر توضیح دهد.
دیدیم که مسالهی دکتر سروش چه بود. به تدریج سر باز کرده و نه تنها رعبانگیز بودن حوادث آینده در قیامت را برای انسان در بر میگیرد و اینکه پیامبر اخبار ناگوار و همراه با شکنجه و عذاب را در آخرت برای مخاطبین پیامبر مطرح کرده، بلکه اینکه چرا پیامبر با مشرکین سخت میگرفت و آنها را نجس و پلید میدانست و بتهایشان را میشکست و به خدایان آنها توهین میکرد را هم در بر میگیرد. در آخر عمر هم که از ایمان آوردن کثیری از آنها ناامید شده بود، دستور داد آنها را از شبه جزیره بیرون بکنند و قس علی هذا.
پرسش دکتر سروش این بود که برخی از رفتارهای پیامبر تئوری میخواهند، باید هضم و فهم شوند و برای ما مواجهه با آنها سخت است و نمیدانیم چه هستند و چرا پیامبر انجام داده. و الان یک تئوری داریم. اینکه پیامبر برای رسیدن به قدرت این کارها را انجام داده است.
من این پرسش و پاسخ را با تفسیر مطرح کردم تا در ذهن شنونده به خوبی جا بگیرد و بتوانم با راحتی بیشتری بروم سر وقت بحث بعدی. اگر بخواهیم این نظریه را که معطوف به آن سوال است ارزیابی کنیم، از چه راهی باید استفاده کنیم؟ در چه مسیری باید طی طریق کرد؟ همانطور که عرض کردم معتقدم که در گام اول باید دید معنا و مبنای نظریه چیست. با برداشتن این گام، یعنی بذل توجه به پرسشی که دکتر سروش داشت، قسمتی از مسیر فهم نظریهی ایشان را طی کردهام اما هنوز گام دیگری باقی مانده که باید طی شود. سعی میکنم با طرح یکی دو سوال ببینم محتوای این نظریه چیست.
سوال اول این است که آیا آقای دکتر سروش این نظریه را نظریهی خودش میداند؟ یعنی خودش در تحلیل پیامبر به اینجا رسیده و معتقد است که پیامبر چنین شخصیت اقتدارطلبی داشت و برای رسیدن به هدف از هر راهی میرفت و حتی ممکن بود بیگناهی را بکشد و توهین به خدایان میکرد و ارعاب میکرد و دستور به آتشزدن خانهها میداد؟ یا نه، آنچنان که در اقوال پیامبر گاهی از او آشکار میشود، البته در سخنرانی اول هم به این مطلب پرداخته، اگرچه معنایی که به مطلب داده آن چیزی نیست که در جلسات دوم و پس از آن مطرح کرده. گاهی دکتر سروش میگوید مخیال مسلمین اینطور است و در واقع درک و تلقی مسلمین در تاریخ دربارهی پیامبر این بوده و حتی برایش مهم نبوده که پیروانش خضوع و ایمانی در قلب داشته باشند و میخواسته جسمها را تسلیم ارادهی خودش بکند. مسلمین بر اساس این برداشت در طول تاریخ زندگی کردهاند و نهادها را در تاریخ اسلام بوجود آوردهاند و تمدن اسلامی را شکل دادهاند، یا نه و این تصویری است که خود دکتر سروش از پیامبر ارائه میدهد. من به سخنرانیها و مکتوبات ایشان توجه کردهام و به راستی احساس میکنم که هنوز پاسخ منقحی برای این پرسش ندارند. دکتر سروش در مواردی میگویند که اینها مخیال مسلمین است. اینها ذهن و خیال و درک و تلقی مسلمین بوده و مسلمین پیامبر را در طول تاریخ اینگونه شناختهاند و بر اساس این درک زندگی کردهاند. ولی وقتی شما میگویید ممکن است این دریافت مسلمین از پیامبر غلط باشد، دکتر سروش موضع میگیرد و میگوید نه تاریخ اسلام نمیتواند مستقل از اسلام باشد. ما به خود اسلام دسترسی نداریم و اسلامی که این همه سال و قرن تحقق پیدا کرده نمیتواند از خود مکتب جدا باشد.
اسلام مخیالی و پدیداری و فنومنولوژیک فارغ از اینکه شما بگویید آن درست است یا غلط، خوب است یا بد، باید مورد توجه باشد. من اینطور فکر میکنم که ایشان تصور میکند در مواردی میگوید این تصویر، تصویر راستین پیامبر است و البته باید در همان دوران تاسیس باقی بماند و نباید این ولایتی که پیامبر داشت که هر کاری را برای رسیدن به هدفش انجام دهد، این ولایت و شارع و موسس و مقنن بودن را (به اکنون تعمیم بدهیم.( در دورهای بهسر میبریم که دوران استقرار دین است و از دوران صدر اسلام فاصلهها گرفتهایم، ما نباید تصویری از پیامبر را به این دوران تعمیم بدهیم و بگویم در این دوران هم کسانی میتوانند چنین کاری انجام دهند و قانون تصویب کنند و شریعت بیاورند و ولایت داشته باشند و شارع باشند و احکام و اوامر و نواهی و شرایع فرا عادلانه و فراقانونی را به خودشان نسبت بدهند. این تصویر باید در همان صدر باشد. از توضیح دکتر سروش این برمیآید که میگوید این تصویر، تصویر واقعی پیامبر است و همین بود و غیر از این نباید فکر کنیم. اگر به نحوهی ورود من به بحث دقت کرده باشید، میبینید که دکتر سروش در سخنرانی اول حرف خودش را میزد. بعدا متوجه شدم که فقط بحث رعبانگیزی و تصاویر مربوط به آخرت نیست. بلکه حوادث دیگری هم هست که در آن حوادث ما میتوانیم چنین شخصیتی را از پیامبر ببینیم که داعیهی قدرت داشت. البته در سخنرانی اول میگفت که این، برداشت من تنها از این آیه و حدیث نیست و غزالی و علامهی طباطبایی و ابن سینا و ناصرخسرو و محیالدین ابن عربی و مولوی و ابن خلدون هم گفتهند و کثیری از دانشمندان مسلمان هم چنین برداشتی از این آیات و روایات داشتهاند. ولی به هر حال در مدخل این سلسله از بحثها دکتر سروش داشت رای خودش را میگفت. کمکم تکیهی بحث او در مواردی به مخیال مسلمین افتاد. یعنی گفت مسلمین چنین میاندیشیدند. به هر حال این یکی از ابهاماتی است که به نظر من در تئوری آقای دکتر سروش وجود دارد، شاید من قضیه را بد فهمیده باشم ولی این دوگانه را باید از بین برد و دکتر سروش بگوید که این حرف مال من است، یا نه، نواندیشی این را میگوید. و اتفاقا در جلسهی دوم همین را گفت. گفت که نواندیشی این را نمیگوید بلکه مخیال مسلمین مطرح میکند. در ذهنیت مسلمین و در تاریخ بوده و در نهادهایی که تحقق پیدا کرده است، این تصور از پیامبر وجود دارد. به هر حال باید یکی از این دوگانه را تشدید کرد و آن دیگری را تخفیف داد که مخاطب دقیقا به محتوای این نظریه پی ببرد.
اگر خودش آن را مطرح کرده باشد که نظریهی تفسیری و کلامی است. ولی اگر به ذهنیت مسلمین ارجاع بدهد که آن هم پیامدها و لوازمی دارد. در آن صورت همانطور که دکتر سروش در مورد مخیال غربیها بحث میکرد، میگفت چرا میگویید یک روال در غرب برجسته است؟ هر تمدنی سویههای متضاد دارد. همین بحث را هم میشود دربارهی سویههای متضاد در تمدن اسلامی کرد. هم اشاعره و هم معتزله هم بودهاند و هر دو نهادهای خاص خودشان را داشته اند. اگرچه یکی از آنها غالب بوده و تمدن را در تسخیر خودش داشته است. ولی به هر حال صداهای متضاد در تمدن اسلامی هم قابل شنیدن هست.
ابهام دومی که در فهم نظریهی دکتر سروش مطرح میکنم این است که فرض بگیریم این نظریه، نظریهی نواندیشی نیست یا هست. اما سوالی که من میخواهم مطرح بکنم این است که آیا این تحلیلی که از شخصیت پیامبر ارائه میشود، قابل نقادی هست یا نیست؟ به نظر من دکتر سروش در پاسخ به این پرسش، چند نوع رویکرد اتخاذ میکند. شاید هم این برداشت من است ولی احساس میکنم ایشان موضع واحدی اتخاذ نمیکنند. گاهی عبارتی که بکار میبرد این است که اقوال و افکار پیامبر، همین سخنانی که در آن فهرست نام بردم، جنبههای فراعقلی دارند. البته آقای سروش تاکید میکند اینها ضدعقلی نیستند، بلکه سخنان و رفتارهای فراعقلی و فراقانونی هستند. یعنی اینکه خود پیامبر است که دارد قانون را تاسیس میکند و مسلمانها هم به قانون پیامبر گردن نهادند. گردن نهادند به اینکه پیامبر شارع است و شریعت آورده، احکام آورده و باید بیاورد. بنابراین یک پاسخ دکتر سروش همین است که بله، اینها اقوال و افعال فراعقلی و فراقانونی هستند که از پیامبر سر زده است. و دکتر تاکید میکند لزومی ندارد همهی اقوال و افعال پیامبر با عقل زمانه سازگار باشد. اگر همهی احادیث و آیات و رفتارهایی که پیامبر کرده و جنگها و زد و خوردهایی که داشته و توهینی که به خدایان کرده و ارعابی که کرده و قتل نفسی که در مورد مرتد انجام داده یا دستور داده که انجام بدهند و غیره، تمام اینها معقول به عقل زمانه بودند و به اندازهای بودند که عقل مخاطب پیامبر میتوانست آن را بفهمد و دریابد، پس چه نیازی بود که پیامبر بیاید؟ نزول پیامبر و پیامبران برای این است که بشر را راهنمایی کند، نه برای اینکه بیاید و آنچه بشر میداند را به او بگوید. اینجور باشد که نقض غرض است. این بیان دکتر سروش است که میگوید پیامبر اگر به میان مخاطبان آمده، برای این است که او را به سمت چیزهایی که نمیداند راهنمای کند. اگر به اندازه و قد و قامت او حرف بزند و حکم صادر کند چه نیازی به آمدن اوست؟
در واقع دارد توجیه میکند که چرا رفتارها و سخنان پیامبر فراعقلی و فراقانونی است و باید باشد. یا حداقل بخشی از آنها باید اینگونه باشند. بعد از آن میگوید مردم با دیدن معجزههایی که پیامبر انجام میداد بود که به او گردن مینهادند و به حرفهایش عمل میکردند. نه اینکه آن حرفها را میفهمیدند برایش برهان داشتند و برای مثال میتوانستند آنها را اثبات یا رد کنند و وارد چنین عرصهای میشدند. آقای دکتر سروش در مواردی بدین صورت صحبت میکنند.
در موارد دیگر میگوید نه اینها با عقل زمانه سازگار هستند و در پاسخ به سوالی که از ایشان پرسیدند که آیا اینها نقد پذیر هستند یا نه میگوید بله اینها نقد پذیر هستند. وقتی از ایشان پرسیده میشود که آیا میتوان صحبتهای پیامبر و اعمالش را نقد کرد میگوید بله و مخاطب آن زمانش میتوانست چنین کاری بکند. و دو راه برای نقد عقلی شخصیت پیامبر و اقوال و سخنانش ارائه میکند. یک اینکه مخاطبان پیامبر باید میدیدند که آیا در شخصیت و سخنان و افعال او تناقض و ناسازگاری و تقابل و تضادی وجود دارد یا نه. ملاک ارزیابی دیگر این است که ببینیم آیا عقول بسیاری تسلیم شدهاند و پذیرفتهاند و آن را درست میدانند؟ این، پاسخی متفاوت از آن پاسخ اول است. مشخص نشد سخنان و اعمال و شخصیت پیامبر معقول و مفهوم است و میتواند توسط مخاطب زمانش مورد نقد عقلی قرار بگیرد؟ یا نه، فراعقل و فراقانون است.
به نظر من توضیحات دکتر سروش مبهم است و باید از این ابهام خارج شود. اینکه ایشان میفرماید چون پیامبر موسس قانون است، باید فراعقل و فراعدل و فراقانون باشد، کفایت نمیکند. پیامبر میتواند مقنن باشد ولی با عقل زمانه گفتوگو بکند و در یک دیالکتیک و گفتوگوی متقابل با عقل زمانه به آنها بفهماند آنچه شما با عقل خودتان در زمینهی احکام و عقاید دریافت کردید نادرست و غلط است و این نقدهای من است و شما باید به شکلی این را وا بگذارید و به آنچه من میگویم روی بیاورید که عقلانیتر است. اگرچه این مطلب هم پذیرفته است که آقای سروش در نوشتههای دیگرشان آوردهاند که اساسا در متن دین، تعریف و اثبات عقلانی مد نظر نبوده. پیامبر فیلسوف متعارف نبوده که براین خودش را بنویسد و مفاهیم خودش را طبق روش تحلیلی خاص ارائه بدهد. این مطلب کاملا درست است اما بحث ما سر قابلیت است. اگر چین قابلیتی را در شخصیت ایشان میپذیرند، این قابلیت میتواند به مخاطب کمک کند که عقل خودش را بکار بیندازد و به کنه فرامین پیامبر مکرم و مصالح و دلایل و مضار آنها دسترسی پیدا کند. سوال اساسی این است که آیا شخصیت پیامبر شخصیت معقولی است یا شخصیتی است که به قول ایشان فراعقل و فراقانون و فراعدل است. به نظر بنده پاسخهای ایشان از صراحت برخوردار نیستند و بایستی یکسوی این دوگانه برجسته شود. اگر به این راه بروند و این برای ایشان جدی باشد و اگر توضیحاتی که تا کنون دادند را کافی بدانند، این نظریه در داخل نظریهی اشاعره قرار میگیرد. و هرچند دکتر سروش سالهاست میگوید من معتزلهای هستم و سالها پیش هم در این زمینه سخنرانیای کردند و از تجدید تجربهی اعتزال سخن گفتند، اما این بیان به نظر معتزلهای نمیباشد. بیانی اشعری است. اینکه ولایت داشتن پیامبر برای همه قابل قبول است و همگان او را میپذیرند، به نظر کافی نیست. ولایت را به دو گونه میتوان توضیح داد. اشعری و معتزلی. اینکه بگوییم اشعری میگوید عقل نمیتواند حسن و قبیح را درک کند و به ذات آنچه که حسن و قبیح است، به حسن و قبح عقلی نمیتواند برسد، ولی معتزلی میگوید میتواند برسد. من کجا گفتم آنچه که عقلا و ذاتا حسن و قبیح است را عقل نمیتواند برسد. من این حرف را نزدم. من گفتم پیامبر موسس و مقنن است و ولایت دارد و شارع است. بله ولی اشاعره که فقط آن را نمیگفتند. بحث اشعری در بن و جوهر خودش این است که بشر و عقل او نمیتواند به ساحت دین و تحلیل خدا و پیامبر راه پیدا کند. دین پدیدهای رازآلود است. اما معتزلیان و شیعیان معتقد بودند عقل انسانی میتواند دین را دریابد و آن رازآلودگی و آن حیرتآلودگی را ندارد. نتیجتا توضیحات ایشان در این زمینه، رسا نیستند. کوتاه و در یک جمله حرف زدن و بحث را در هالهای از رازآلودگی نگه داشتن، گویی که اشعری و معتزلی بودن پردههای بسیار بسیار عمیقی دارد، لایههای بسیار بسیار تو در تویی دارد و دیگران متوجه لایههای اولیهی آن هستند و اگر اندکی بیشتر مطالعه کنند میتوانند به اعماقش برسند، گمان میکنم باید دست مخاطب را گرفت و راهنماییاش کرد که چگونه میتوان به آن لایههای عمیقتر اشعری و معتزلی بودن رسید.
اشکال در اشعری یا معتزلی بودن نیست. اشکالی ندارد کسی بگوید شخصیت پیامبر فراعقل است و عقلهای عادی نمیتوانند آن را درک کنند. عقلهایی که آبجکتیو هستند، مشارکت پذیر هستند و نمیتوانند به آن ساحتها نزدیک شوند، اشکال ندارد چنین تحلیلی داشته باشند ولی وقتی برای دیگران گفتوگو میکنیم باید تئوریای داشته باشیم که چه چیزی عقلی است و چه چیزی فراعقل و چه چیزی فراقانون است. همینطور به صورت مصادیق از انها سخن گفتن، خوب نیست. باید تئوریای بیان شود که بفهمیم چرا شخصیت پیامبر و اعمال و اقوال او فراعقل است. یا اساسا فراعقل یعنی چه؟ کمابیش معتقدم متفکران ما که وارد این اصطلاحات میشوند، باید یک تئوری نقدی از آن گونه که در فلسفهی کانت وجود داشت مطرح کنند. نه به آن عرض و طول ولی به کوتاهی، در مقالهای یا سخنرانیای توضیح دهند که فراعقل یعنی چه. و اگر چیزی فراعقل باشد چه مفهومی دارد و چه فرقی دارد. این ترم ترمی نیست که مخاطب بتواند به تنهایی آن را هضم کند.
اگر اموری مثل شخصیت خداوند فراعقل باشند، آیا بهتر نیست که، به قول ویتگنشتاین، در برابر آنها سکوت پیشه کنیم؟ اما یک کلام بگوییم فراعقل هستند و مخاطب نمیتواند و نباید به آن ورود کند گمان میکنم بحث مفیدی نباشد و باید در این زمینه راهگشایی کرد.
البته کاملا هم محتمل است که بنده متوجه نشده باشم و این فراعقل بودن شخصیت پیامبر و اقوال و اعمال او کاملا با معتزلی بودن سازگار باشد.
در هر صورت اینها مباحثی است که من درباره ابهام این مقوله مطرح میکنم و مادامی که این ابهامات هستند، راه برای بررسی این نظریه وجود ندارد. باید گفتوگوی بیشتری صورت بگیرد و توضیحات بیشتری ارائه شود. اساسا چنین نظریهی مهمی را باید به نحو مکتوب بیان کرد. فکر نمیکنم با این جلسات، حق مطلب ادا شود و کسی که تئوریپرداز است شاید نتواند از پس تبیین و توضیح نظریهی خودش به راحتی بربیاید.
در برخورد با این نظریه، وارد بحث بعدی میشوم. آقای دکتر سروش نظریه را ارائه داده و از دیگران میخواهند نقادی و ارزیابی کنند و به تنقیح و تکمیل نظریه کمک کنند. ما فرضیهای داریم و این فرضیه ادعا میکند میتواند مواردی را توجیه کند و توضیح دهد. دکتر سروش در بیان خودش، این فرضیه را یک فرضیهی تجربی محسوب میکند. در برخورد با یکی از منتقدان میگوید که این فرضیه مبطل بالقوه دارد ولی شما نتوانستید این مبطل بالقوه را به صورت بالفعل نشان دهید. بله این را میتوان با آوردن مواردی در تاریخ پیامبر، نقض کرد ولی مخاطبان نتوانستند این حرف را که پیامبر شخصیتی قدرتطلب است را نقض کنند. اینکه در قرآن خداوند با صفت رحمان و رحیم مطرح شده و پیامبر که این آیات همراه با رحمانیت را در قرآن مطرح کرده، در زندگی خودش هم اهل رحمت و شفقت بوده. مهربان بوده و نشانههای زیادی از این امر وجود دارد. اما بحث من این است که پیامبر میگفت ای خلایق، تسلیم امر من شوید. من از شما همین تسلیم را میطلبم. حالا اگر تسلیم شدید که فبها، اگر نه باید با زور تسلیم ارادهی من شوید. حالا اگر عدهای جذب پیامبر شدهاند و به او ایمان آوردهاند که تئوری را نقض نمیکند. مثلا در جایی پیامبر فرموده من با مردم آنقدر میجنگم تا تسلیم بیاورند و بگویند لاالهالاالله. و شما میگویید که این حدیث، متواتر نیست. اما در مخیال مسلمین که این بوده. اینگونه این مسئله را توجیه میکنند. یا جایی دیگر میگویید حدیثی که مربوط به ذبح کردن و گردن زدن ابوجهل بعد از به تمسخر گرفتن پیامبر هنگام طواف بوده و گفته است کاری نکن تا جایی گیرت بیاورم وگرنه گردنت را میزنم. منتقدان گفتهاند این حدیث ضعیف است اما سروش میگوید چنین درکی از پیامبر وجود داشته است. بنابراین دکتر سروش تئوری خودش را یک تئوری تجربی میداند. تئوریای که نقض تجربی برمیدارد. اگر تا کنون شکست نخورده بخاطر این است که منتقدین، نقض جدی برای این نظریه ارائه ندادهاند. پس رابطه بین تئوری با نمونهها از نظر دکتر سروش یک رابطه تجربی است و نمونههایی که در فهرست خود آورده این نمونهها تاییدکننده است و تا الان این تئوری نمونه نقض نداشته است.
عرض بنده این است که چنین نیست و تئوری آقای سروش مبطل بالقوه ندارد و این یک تئوری تجربی نیست که دیگران بگردند و آن را بصورت بالفعل پیدا کنند. دلیل من این است که دکتر سروش در توضیح تئوریاش میگوید پیامبر ولایت داشت و باید میداشت. این تعبیر من را به اینجا میرساند که این تئوری، تئوری تجربی نیست و ماهیت تجربی ندارد و تلاش برای نقض تجربی آن بیفایده است. هرچه نقض بیاورید اتفاقا تبدیل به نقطهی قوت میشوند. دکتر سروش میگوید پیامبر ولایت داشت و خودش را چنین میدید که جان و مال مردم از طرف خداوند و با اذن خدا در دست اوست. خودش را مقنن و موسس میدید و خودش را در رویا به عنوان ولی و صاحب اختیار بشر دیده بود. اساسا پیامبری یعنی ولایت داشتن و حرف فراعقلی زدن. اگر کسی حرف عقلی متناسب با زمانه بزند که پیامبر نیست. نیاز به پیامبر برای همین است که چنین اولویتی نسبت به بقیه داشته باشد و صاحب اختیار ما باشد و برایمان قانونهای بیاورد که ما نتوانیم آن را درک کنیم. اگر پیامبر به این معنا ولایت نداشته باشد، این پیامبری نیست.
این در واقع یک تعریف است و اینکه ناگزیر هر پیامبری از آن نظر که پیامبر است، شارع و مقنن و موسس است ـ پس ـ خضروار میتواند هر کاری را ولو غیرعاقلانه، غیراخلاقی یا غیرعادلانه باشد را انجام دهد. این امر برای پیامبر بودن اجتنابناپذیر است. ذات پیامبری – این تعریف از من است – چنین است. این تعریف در واقع متافیزیکی است. این تعریف با رخدادهای بیرونی برخورد نمیکند. بنابراین مواردی که آقای سروش به عنوان تایید تاریخی بیان میکند، در ظاهر به آن تئوری را توضیح میدهد و آن را تایید میکنند. مواردی که به عنوان نقض مطرح میشوند هم نمیتوانند موارد نقض آن دیدگاه باشند.
کسانی که مثل بنده محصل فلسفه هستند یا اندکی با آثار دکتر سروش دمخور و مانوس بودهاند یا در فلسفهی تحلیلی سرک کشیدهاند، میدانند که گزارهها و مفاهیم متافیزیکی، مفاهیمی که با اداتِ ضرورتا به نحو اجتنابناپذیر، به نحو ضروری همراه هستند، تن به تن تجربه نمیدهند. نه اینکه نادرست باشند. بلکه میتوانند درست هم باشند و میتوانند به نحو دیگری نادرست هم باشند. به نحو دیگری میتوان باب نقادیهای متافیزیکی را گشود و گزارههای متافیزیکیای که فاقد معنا هستند، این نگاه مدتهاست که بر افتاده است. ولی به هر حال نقادی گزارههای متافیزیکی، نقادی تجربی نیست و نقض و ابرام تجربی برنمیدارد.
این نکتهی مهمی است و باید به آن توجه داشت. شاید بتوان گفت ابهام سومی است که در فرمایش دکتر سروش وجود دارد. گاهی دکتر برداشت خود از شخصیت پیامبر را طوری ارائه میدهد که بصورت متافیزیکی در میآید. یعنی تعریف خودش را از شخصیت پیامبر ارائه میدهد. این تعریف با هیچ حادثهای نمیتواند برخورد کند. به عنوان تایید ایشان هم نمیتوان سخنی گفت. خود دکتر سروش این بحث را به تفصیل مطرح کرده. به قول ویتگنشتاین اگر هر گزارهای بتواند کاذب باشد، آنگاه میتواند صادق باشد. بنابراین اگر ما نتوانیم نقض یک گزاره را تصور کنیم، در مورد صدق آن هم نمیتوانیم صحبت کنیم. در نتیجه آن موارد تایید هم صادق نیستند. مثلا عادل بودن خداوند یا رحمت او بحث متافیزیکی است و نه تجربی. اگر کسانی مواردی در تایید عدالت خداوند نشان میدهند ولی این همه ظلم، فقر، جنگی که بر بشر میگذرد را به عنوان شر و ظلم نمیبیند، آن مواردی که به عنوان عدل و رحمت آمده را هم نباید ببینند. نه اینکه خداوند عادل نیست. خداوند عادل است، منتها به لحاظ تجربی نمیشود در نقض و ابرام او سخنی مطرح کرد. باید در جای خودش و به صورت متافیزیکی این بحث صورت بگیرد.
من میخواهم بر این تاکید کنم که نظریهی دکتر سروش دربارهی شخصیت پیامبر متافیزیکی است و مبطل بالقوه ندارد. و چون مبطل بالقوه ندارد، نتیجتا ما به ظاهر در جستجوی مبطل بالفعل آن هستیم. به راحتی میتوان از کنار مبطلهای بالفعل گذشت. این را خود آقای سروش نقل میکند که جهان قانونمند است و هر معلولی علتی دارد و هر معلولی غایتی دارد و مثالهایی از این قبیل، اینها گزارههای متافیزیکی هستند. این درست است که ما در تجربه بدنبال مصادیق آنها میگردیم اما خود آنها از جنس تجربی نیستند.
اگر این را بپذیریم که تحلیل دکتر سروش متافیزیکی است، تحلیل ایشان از پیامبر و پیامبری و اینکه پیامبری یعنی ولایت داشتن و مطلب فراعقلی گفتن و غیره، آنوقت مسالهی دیگری قابل طرح میشود و آن این است که گزارههای متافیزیکی پیشفرض گزارههای تجربی هستند. ما به کمک گزارههای متافیزیکی این امکان را پیدا میکنیم که تجربه را انجام دهیم و وارد عالم تجربه شویم. اما خود آن گزارههای متافیزیکی به عنوان پیشفرض باقی خواهند ماند. حتی اگر ما در مقام مصداقیابی، مواردی را در تجربه پیدا کنیم، آن موارد نمیتوانند نقضی برای این پیشفرضهای تجربی به حساب بیایند. به تعبیر کانتیِ کلمه، پیشفرضهای متافیزیکی شرطِ امکانِ گزارههای تجربی هستند. وقتی که میگوید هر معلولی علتی دارد، این یک گزاره متافیزیکی است. یعنی ما بر اساس این میرویم در عالم تجربه که ببینیم فلان معلول علتی دارد یا نه. بدون این پیشفرض که دنبال علت نمیرویم. ولی وقتی در عمل و تجربه، برای بسیاری از معلولها علت پیدا نکردیم، قائل به این پیشفرض میگوید بیشتر بگرد تا پیدا کنی، و حاضر نیست بپذیرد که اگر در موردی معلولی، علتی نداشت، پس این گزاره کاذب است. این، پیشفرضِ مطالعات تجربی است و پیشفرضها هیچوقت در سطح گزارههای تجربی مطرح نمیشوند و نقض و ابرام آنها را بر نمیدارند.
آنچه که من میخواهم به عنوان اشتباه مقولاتی نام ببرم همینجاست که ما نباید یک پیشفرض متافیزیکی را نباید به صورت تجربی در بیاوریم و خودمان و دیگران دنبال نقض و ابرام آن برویم. البته برای اینکه از متافیزیک به سمت تجربه برویم چنانکه متافیزیک بتواند تجربه را محک بزند یک راه وجود دارد. و آن صرفا این است که ما از گزارهی متافیزیکی یک گزارهی تجربی استنتاج کنیم. این کار از نظر منطقی بسته است. خود آقای دکتر سروش در آثارش طی سالها این آموزشها را کردهاند که ما به کمک منطقهای موجود نمیتوانیم از گزارههای متافیزیکی، یک گزارهی تجربی را استنتاج کنیم. ولی به هر حال با منطقی که نوشته نشده است، اینکه حدس بزنیم اگر آن گزارهی متافیزیکی درست باشد هنگام مواجهه با مثلا میکروب، بگردیم و دنبال علتاش بگردیم. ولی اگر پیدا نکردیم باید بگوییم این گزاره تکذیب شد. یعنی در عالم تجربه، هر معلولی علت ندارد. بدین صورت تجربه میتواند محکزنندهی اقوال ما باشد. اقوالی که با یک منطق غیر قیاسی یا غیر از منطقهای موجود از یک گزارهی متافیزیکی چیزی را بصورت تجربی استنتاج کردیم. اگر گزارهی خدا عادل است بخواهد وارد تجربه شود و مواردی را به عنوان تایید خودش بیاورد، حتما باید مطالبی را به عنوان پیش از ورود به تجربه بگوید. بگوید جهان چگونه باید باشد تا ما بفهمیم ناعادلانه است و این گزاره که خداوند عادلانه جهان را ساخته، گزارهی کاذبی در مطالعات تجربی در بیاید. اینجا هم همینکار را باید انجام دهیم. وقتی میگوییم پیامبری یعنی آوردن گزارهی فراعقلی، و بعدش اجازه میدهیم که این گزاره در مطالعات تجربی و تاریخی محک بخورد، به شرطی میتوانیم آن را بگوییم که روشن کنیم در چه صورتی از تاریخ پیامبر، در چه صورتی از زندگی، سخنها و جنگها و رفتارهای پیامبر، ما حاضریم حرف خودمان را پس بگیریم و بگوییم بله پیامبر فرد اقتدارطلبی نبود؟ پیامبر بود ولی اقتدارطلب نبود. نه اینکه بگوییم نه آن دیگر پیامبری نیست. بنابراین باید نقض شدن گزارهی خودمان را پیشاپیش اعلام کنیم نه اینکه تبصره بزنیم و راه را برای نظریه باز بگذاریم.
راه بین گزارههای متافیزیکی و گزارههای تجربی بسته است. علم دکتر سروش در این مطلب بسیار زیاد است. من فقط میخواهم به کمک قاعدهای که ایشان معلم و آموزگار آن است، نکتهای را یادآوری کرده باشم.
برای کسانی مثل خودم که محصل فلسفه هستند عرض میکنم تا کنون در فلسفه و روششناسی و منطق، کوششها برای اینکه بتوانیم از گزارههای قیاسی راهی به سمت گزارههای استقرایی پیدا کنیم موفق نبودهاند. از زمان دکارت، تنظیم دستگاهی که در آکسیونهای عقلی ساخته شود و به صورت گزارههای تجربی بیاید، تجربهی شکست خوردهای بوده. این را میتوان در کارهای امروزی، در کارهای قرن معاصر هم جستجو کرد. در کارهای هیلبرت و گودل و دیگران هم میشود جستجو کرد. اساسا راهی برای این مطلب وجود ندارد. داستان مربوط به مفهوم شبکه در کوآین هم داستان قابل توجهی است. به نظر میرسد در آنجا و در آثار گودمن هم نتیجهی جدیای به دست نیامده و این منطق غیر مستقیم همچنان پروندهی کامیابی ندارد.