«غرب و دین»
دنیل دوبوییسون[1]
محمد میرزایی[2]
در پارههای پیشین، دوبوییسون با تأملی انتقادی در باب اصطلاحِ religion چنین استدلال میکرد که این عبارت نه مفهومی جهانروا، که ایدهای صرفا غربی است که بهتر و بیشتر از هر ایدهی دیگری عناصر اساسی تصویر غرب از خویش را در خود فشرده و منعکس میکند. در این بخش، استدلال او بر موردی رایج از مغالطهی ریشهشناختی متمرکز است: این که چون عبارت religion در معنای مدرنش بازماندهی واژهی لاتینِ religio است، پس همهس دلالتهای مدرن این واژه نیز عمری همچندِ همان عبارت لاتین دارند و این قدمت هم خود نشانهی نوعی اصالت ازلی در این مفهوم است.
religio و religion
امروزه هم کم پیش نمیآید که مقالهها یا کارهایی دربارهی دین همچنان با یک یا چند بندی شروع شوند که قرار است دربارهی ریشهشناسیِ کلمهی لاتینِ religio (relegere سیسرون یا religare لاکتانتیوس) بگوید، ریشهشناسیای که از عهدِ باستان محلِ بحث بوده است[3]. این شیوهی طرحِ موضوع، که به قدری معمول شده است که دیگر باعثِ شگفتی نمیشود، همان قدر هم سادهاندیشانه است و اغلب متأثر از انگیزههای پنهانِ نه چندان علمی. یک دلیلش این است که اغلب در هوایِ حفظِ پیوندی ذاتی (نازمانمند؟) میانِ معنای کنونی و زندهی یک واژه و معنای فرضیِ نخستینِ آن، که به جایگاهِ دادهی ایجادگر و آغازین برکشیده شده، نقشِ تاریخ و جرح و تعدیلها و سوگردانیهای مداومِ آن را حداقلی یا هیچ میکند. اما در فرهنگِ غربیِ ما،که نشانِ افلاطونیمسلکی تا اعماقش نشسته، برای گذشتن از معنایِ نخستین به ذاتِ ابدی راهی اگر باشد یک گامِ کوتاه است. به این ترتیب، این پیوندِ معناییِ تغییرناپذیر چیزی فراتاریخی میشود مستقل از نشیب و فرازِ جهانِ واقعی.
دلیلِ دیگر این است که چنین روشی تقریباً همیشه این معنایِ نخستین را رنگی آرمانی میزند و آن را چیزی اصیل و ازلی میکند (اگرچه در واقع همیشه با وسائطِ زبانِ کنونی بازسازی میشود)، در عینِ حال که در نظر به گذشته به آن معنایی قوی، بسیط، انحصاری و خالی از هرگونه ابهام میدهد و در آن نوعی نشانهی ویژه و تقریباً خداخواسته را، یک سرنمون را بازمیشناسد. به جای اشتباه گرفتنِ واژهها با چیزها، در خطایی عالمانهتر، معانی ریشهشناختی را با ذوات اشتباه میگیرند. در تصورِاساطیریِ ما، جایی که بسیاریمان اغلب بی درنگ و تأمل، سرآغازها را نقطهی کمال، سرشاری و سادگیِ آغازین میپنداریم[4].
اگر از پیشانگارههایِ این اسطورهی زبانی فاصله بگیریم، بر عکس، میبینیم که معنای نخستین و ریشهشناختیِ religio اگرچه در قالبی روشن و شفاف وجود میداشته، چیزی نمیتوانسته باشد مگر معنای نخستین و بسیار تخصصیشدهی کلمهی لاتینی که خودش عادی بوده و عادی هم مانده بوده، تا آن زمان که نخستین متفکرانِ مسیحی روی آن دست گذاشتند و سرنوشتِ استثناییش را میسّر کردند. سرنوشتی که قدیس آگوستین، در آغازِ قرنِ پنجم، هنوز جسارتِ تصور کردنش را در خود نیافته بود، بس که معنایِ این واژه در نظرش هنوز نادقیق بود:
درست است که علی الظاهر کلمهی religion به طورِ اخص و ترجیحاً بر نوعی پرستشگری، پرستشگریای معطوف به خداوند، دلالت میکند و از همین رو است که مفسرانِ ما آن را برای ترجمهی واژهی یونانیِ threskeia به کار برده اند[5]؛ با این حال، از آن جا که در زبانِ لاتین، و نه در زبانِ جهّال، بلکه در لسانِ افاضل، گفته میشود که باید در برابرِ پدر و مادر و خویشان و در همهی روابطِ اجتماعی عواطفی «دینی/religieux» نشان داد[6]، کاربردِ این کلمه در سخن از پرستشگریِ الوهیت از ابهام مبرّا نیست؛ و ما را نرسد که بگوییم که religion چیزی جز پرستشگریِ خداوند نیست، چون در چنین مواردی به نظر میرسد این واژه از معنایِ معمولش، دال بر احترامی که در روابط با انسانها به جا میآوریم، به شدت برکنده شده است[7].
پس واژهی religion به نحوی که ما امروزه به کار میبریم، به هر یک از معانیِ عادی یا فنیتری که امروزه پس از دوهزار سال تأمل و جدل به آن بار میکنیم، به هیچ روی نمیتواند این معنای نخستین را، که معنایی لاتین و مدنی است، به طورِ کامل برساند. فقط به حکمِ نوعی خودفریبی میتوان گفت در پیوستگی میانِ واژهی لاتینِ کهن، معنای ریشهشناختیِ آن، کاربردِ کلاسیکش به شیوهی سیسرون، و معنای مسیحیِ در حالِ رشدش، که در بنِ معنایِ انسانشناختی و جهانروایی که ما از آن میفهمیم نشسته، ذرهای گسست نیست. و باز این که بگوییم ریشهشناسی میتواند سرِّ religion را بشناسد و معنای بیزمانِ آن را حمل کند چیزی بیش از خودفریبی میطلبد: نوستالژیِ دیرینِ جهانِ نامحتملی از ذوات که بر جهانِ ما تقدّمِ زمانی دارد و بر آن سایه افکنده است. با این همه، از معنا به ذات و به تعالی، تفاوت اغلب در حقّهای چاپی نهفته است: افزودنِ یک حرفِ بزرگ، همراه با نوعی کاربردِ اجراگرانهی[8] حرفِ تعریف: (به عبارتِ دیگر Religion«la»).
این ذاتِ ادعاییِ دین (la religion) که میگویند این واژه در ریشهشناسیِ کهنش حمل میکند صرفاً رؤیایی است و خیالی عرفانی که از پسِ ارائهی شرحی از تکثّرِ تولیداتِ کیهاننگاشتیِ بشر، یا حتی آنهایی که غرب نامش را ادیان (religions) نهاده است، برنمیآید. اگر کسانی بر این منهج پذیرای این تصور اند که وقتی ادیانِ گوناگون را از مناسکِ پر قیل و قالشان، جزئیاتِ نامتعارفشان، و ایزدستانهای شلوغشان برهانیم آن چه برجا میماند دین، ذاتِ دین، است، زهی فکرِ خطا. چون ادیان (religions) فقط در چارچوبِ وابستگیِ معناییِ خشکی وجود دارند که در غرب، به شیوهای که می توان آن را شیوهی قراردادِ شعری خواند، بر گردِ واژهی religion شکل گرفته است.
نکتهی دیگری هم هست که جای تأمل دارد: اگر دَمی سرنوشتِ امپریالیستی و جهانگشای غربِ مسیحی را نادیده بگیریم، چه احتمالی میبود که کارِ لفظی محلّی در حدِّ religio به آن جا برسد که بر چیزی جهانروا دلالت کند که هم به تائوئیسمِ چینی میخورَد و هم به اومباندای[9] برزیلی، هم به مصرِ عهدِ فراعنه و هم به کالیفرنیای عصرِ جدید[10]؟ به عبارتِ دیگر، چه قدر احتمال میداشت که لفظی از واژگانِ لاتین، که در اصلش بیشتر اصطلاحی فنی بود و سوگیریِ معناییش را بعدتر نخستین متفکرانِ مسیحیِ لاتینزبان به معنایی بسیار خاص تغییر داده بودند سرِ سوزنی بختِ آن را داشته باشد که بر یک مفهومِ محوریِ اندیشهی انسانشناختیِ معاصر دلالت کند؟ چهطور مفهومی با ویژگیهای نوعیِ مسیحی، که در آغاز در بافتارِ جدلیِ بسیار خاصی، بافتاری ضدِ کافرکیشی، به کار میرفت، توانست مفهومی علمی شود که در چارچوبِ اندیشهی انسانشناختیای گسترده و تعیینکننده به کار بیاید؟ آیا بازآراییای عمیق و بازتعریفی ریشهای برای آن رخ داد؟ یا آیا، بر عکس، این لفظ صرفاً به کلیترین معنای بومیش به منظورِ عرضه کردنِ مفهومی دستیاب، منطبق با شهودِ عام به کار گرفته نشد؟ اگر چنین باشد، معنایش – که تضادی نظرگیر هم دارد- این است که یکی از مفاهیمِ انسانشناختیِ عمدهی ما آخر الامر هیچ مایهای ندارد مگر تعریفی بسیار مبهم که با فروکاستها و سادهسازیهای پی در پی از کاربردِ مسیحیش استنتاج شده است. یکی از دشواریهای عمدهای که باید بشکافیم در همین جا، در این مجموعهی پرسشهاست، نه در تشبّث به ذاتی نامحتمل که به هیچ حال به چنگِ ادراک نمیافتد.
دین (la religion) به عنوانِمفهومی، طبقِ تعریفِ نافذِ بنونیست[11]، دال بر «حوزهای متمایز»، یا بگو عمیقاً متمایز و از بیخ و بن جدا و متفاوت از آن چه در پیرامونش هست، آفریدهی انحصاری و بدیعِ نخستین متفکرانِ مسیحیِ لاتینزبان (آرنوبیوس، ترتولیان، قدیس آگوستین و …) است، آفریدهای که به این قرار به روزگارِ ما رسیده است. با گذشتِ زمان، این جهتگیری تأیید و تحمیل شده است در حالی که، به موازاتِ آن، حرکتی که پلِ قدیس سلسلهجنبانش شده و هرگز با این شرحِ اخیر در تضاد نبوده، رو به آن سو داشته که دین را به عرصهی ایمان، یعنی وجدانِ فردی، تخصیص دهد، تا بدان جا که زیستِ دینی برایِ معاصرانِ ما اغلب حیطهای خصوصی و اکیداً شخصی شده است. به این دو اعتبار، مفهومی از این دست هرگز نمیتوانست در ذهنِ یکی چون افلاطون یا کسی همروزگارِ سیسرون، که اقسامِ پرستشگریِ خدایان در نظرشان چیزی عمومی و مدنی بود، زاده شود.
این religio آن گونه که متفکران مسیحی آن را بازاندیشیدند، از آغاز با ادعایش بر تفاوت، با تضادش با پرستشگریهای دیگر تعریف شد و با جداییش از هر آن چه که خودش، طبقِ تعریفش از خود در این حرکتِ خود-تأسیسیِ سرسختانه، نبود. بی شک این فرایند خلاصهای است از جهتگیریِ ژرفِ religio و گرایشِ بنیادیِ آن. این تفاوت، یعنی این شکاف یا این تضادِ نظاممند، که در قامتِ اصلی مقوّم سر برآورد، به حالاتِ گوناگونی آشکار میشود. اول، نزدِ آرنوبیوس[12] دینِ ما (nostra religio) در مقابلِ ادیانِ شما (vestrae religiones) است. بر این تضاد بیدرنگ تضادی دیگر، تضادی عمده، افزوده شد: دینِ راستین (چون تنها دینِ خدایِ راستین است) در مقابلِ ادیانِ ناراستینی قرار میگیرد که رو به خدایانِ ناراستین یا به اهریمنانِ خداناپروا دارند[13]. طبیعتاً باید فهمید که در حدی که دینی دینِ درست است، یگانه دینِ (la religion) راستین هم هست. با این همه، فراموش نباید کرد که «دینِ راستین» است که پرستشگریها و باورهای دیگر را دین کرده است اما در همان حال خودش هم دین بودنِ آنها را، یعنی این را که آنها ادیانی توانا بر حملِ حقیقت باشند، انکار کرده است.
دینِ راستین بالذات تنها دین و دینِ کامل و بهفرجام است. متقابلاً، یگانه تجسدِ دینِکامل و بهفرجام هم دینِ راستین (ـِ مسیحی) است. ادیانِ ناراستین صرفاً ادیانی برخطا نیستند، این ادیان به حقیقت سزاوارِ نامِ دین نیستند، یا فقط با نظرِ لطف میتوانند این نام را بگیرند. این ادیان، که رو به خدایانی باطل دارند، از شأن و شرافتِ دین (la religion) بهرهای ندارند. چنان که میدانیم، فقط گردنِ افلاطون و آثارِ او از این طوقِ لعنتی که نخستین متفکرانِ بزرگِ مسیحی بافتند آزاد ماند. این نگرشِ روشن و مشخص، که برای خودش برتریای بیقید و شرط قائل است، بالطبع با جزماندیشیای تنگگیر و سختروی همراه است که انگشت درکرده و بدعت و کژروی میجوید. دینِ مسیحی، به عنوانِ دینِ راستین، از آغاز حسابِ خودش را از ادیانِ دیگری که پسشان میزند و نابودشان میکند جدا میکند. در دورانِ مدرن، به شکلی نهانی، این حسِ برتریِ مبتنی بر تفاوتِ فروکاستناپذیر همواره در وجدانِ اروپایی، و زحمتافزاتر از آن، در دانشِ اروپایی برقرار خواهد ماند.
سرانجام، و تا بدان جا که دینِ راستین به تنها خدای راستین ، الوهیتِ یگانه، میپردازد، دین (religion) اغلب ارجگذارِ این رشتهای است که، طبقِ ریشهشناسیِ مشهوری که لاکتانتیوس عرضه کرده است، کارش پیوند دادن (religare) انسان به خداست:
این جاست که افلاطون به بی راهه رفته است و حقیقتی را که سررشتهاش را یافته بوده گم کرده است، جایی که دربارهی پرستشگریِ خدایی که به عنوانِ «آفریدگار و پدرِ جهان» قبول داشت ساکت ماند و درنیافت که انسان با زنجیرهای پارسایی به خداوند پیوسته (religatum) است و این تنها دلیلِ جاودانه آفریده شدنِ ارواح است[14].
این جهتگیریِ فوقالعاده اختصاصی را که بر نگرشِ مؤمنان تحمیل شده و از یکتاپرستی و ایمانِ انحصاری به یگانه خدایِ راستین جداناشدنی است بعدتر قدیس آگوستین هم برگرفت و تحمیل کرد:
آن چه به ما حکم شده آن است که جملهی دل و جان و توش و توان را بر دوستداریِ این خیر بگماریم، آنان که دوستدارِ مایند باید ما را به جانبِ این خیر راهبر شوند و ما هم باید آنان را که دوست میداریم به همین سو راه بنماییم. این است راهِ ایفای این دو قاعدهای که کلِ سخنِ شریعت و رسولان به آن مربوط است: «خداوندگار خدایت را با جملگیِ دل و جان و ذهنت دوست بدار» و «همسایهات را همچون خودت دوست بدار». چون برای آن که انسان خود را دوست تواند داشت، هدفی برای او تعیین شده که او، برای نیکبخت بودن، باید همه کارِ خود را به آن عرضه کند – در واقع، خود را دوست داشتن چیزی نیست مگر خواستِ نیکبختی – و این هدف پیوند جستن با خداوند است. بدین قرار، چون به آن کس که خود میداند چگونه خویش را دوست بدارد فرمان میدهند که همسایهاش را مانندِ خود دوست بدارد این فرمان چیست مگر راه بردنِ همسایه، چندان که مقدور است، به دوست داشتنِ خدا؟ این است پرستشِ خداوند ، این است دینِ راستین و پارساییِ درست، این است آن خدمتی که جز خداوند را نمیشاید[15].»
مسیحیت، چون پیوندِ زیستهای را که انسان با خدایش برقرار میکند امتیازِ ویژهی خود میداند، دو اصل را برپا میکند که آن دو هم نهانی برقرار میمانند و ویژگیِ religion به عنوانِ مفهومی غربی و مسیحی میشوند.
از یک سو الاهیات، به عنوانِ دانشِ الوهیتِ یگانه، و از سویِ دیگر ایمان، به عنوانِ رشتهی پیوندِ مشخصی که انسان را با این الوهیت متحد میکند هستهی حذفناشدنی و از همه وجیهترِ آن را میسازند. یعنی بخشی که به هیچ روی نمیتوان نادیده گرفت یا سبک شمرد چرا که خطرِ نابود کردن خودِ مفهوم را در پی خواهد داشت. و ادیانِ (religions) دیگر هم در نسبت با همین دادهی دوگانهی ناملموس و ارزشگذاریهای نهفته در آن بررسی و ردهبندی میشوند. در تلقیِ عام از این ادیانِ دیگر، ورزهها یا اعمال (پرستشگریها، قربانیها، زهدورزیها، انضباطها، خلسهها یا هذیانها) و سازمانها (انجمنهای اخوت، سازمانهای روحانیت، جماعتها) همیشه جایگاهی زیردست و مادونِ این امرِ مطلق، این تعالی خواهند داشت.
[1] پژوهشگرِ بازنشستهی مرکزِ ملیِ پژوهشِ علمی در دانشگاه لیل ۳ در فرانسه
[2] استادیارِ دینپژوهی در دانشگاهِ ایالتیِ میدل تنسی امریک
[3] رک. بیان مسأله و نتیجهگیری امیل بنونیست
d’Émile Benveniste, Le vocabulaire des institutions indo-européennes, vol. 2, Paris, éd. de Minuit, 1969, pp. 265-279.
به یاد بیاوریم که هیچ اصطلاحِ هند-و-اروپاییای دال بر معادلی، هرچند تقریبی، برای واژهی «religion» ما وجود ندارد.
[4] نک. مقالهی ما “Pourquoi et comment parle-t-on des origines ?”, Graphè, 4, Lille, 1995, pp. 19-31 .
[5] یعنی تقید و ورزهگزاریِ آیینی. کلمهی religio که سه بار در نسخهی لاتین عهد جدید آمده (رسالهی یعقوب قدیس، ۱:۲۷؛ اعمال رسولان، ۲۶:۵؛ رساله به کولسیان ۲:۱۸) ترجمهی این واژهی یونانی است. در جاهای دیگر واژهی eusébeia (پارسایی) است که، به بهای شکل دیگری از بیدقتی و زمانپریشی، به religio ترجمه شده است.
[6] Cf. Cicéron, Pro Fonteio, 12 : “Religione jurisjurandi ac metu deorum in testimonii dicendis commoveri : être inspiré dans ses dépositions par la religion du serment et par la crainte des dieux”, cité par Max Müller, Origine et développement de la religion, Paris, 1879, p. 11, n. 1.
[7] La cité de Dieu, 10.1, tr. fr. par J. Perret, Paris, Garnier, 1960.
[8] performatif
[9] umbanda
[10] new-age
[11] Benveniste
[12] Adversus nationes, 2.71-73.
[13] مواردِ بسیاری در آثارِ ترتولیان، لاکتانتیوس، آگوستینِ قدیس و …
[14] Épitomé des institutions divines, 64.5, tr. fr. par M. Perrin, Paris, éd. du Cerf, 1987.
[15] La cité de Dieu, op. cit., 10.3.