اقبال فیلسوف نظریۀ خودی (3)
ترجمۀ محمّد مسعود نوروزی[1]
توضیح: متن ذیل، قسمت سوم ترجمۀ کتاب «محمّد اقبال فیلسوف ذاتیه» اثر حسن حنفی، روشنفکر مصری، است. این کتاب در هفت فصل مشتمل بر دو زیرفصل تألیف شده که معرفی جامع و مانعی از اندیشههای اقبال است. مرور بر اشعار فارسی و اردو اقبال، از زاویۀ دید عربیِ حسن حنفی، حلاوتی خاص دارد. در شماره هفتم «نقد دینی» (پاییز و زمستان 1400) قسمت اوّل، و در شماره دهم (بهار و تابستان1402) قسمت دوم از این کتاب منتشر شدند. اکنون، در این شماره، قسمت سوم از آن (شامل خودآگاهی؛ استقلال خودآگاهی؛ خود جهانی؛ خود الهی؛ عقل و قلب؛ و حدود عقل)، خدمتتان تقدیم میشود.
3- خودآگاهی
خودِ مستقل، خودآگاهی است. او خویش را در آینۀ خودش میبیند. خود به دیگران رو نشان نمیدهد.[2] قرآن همان آینهای است که «خود»، نفسش را در آن، مانند خودآگاهیِ مستقل، میبیند. خود، فردی است بدون نمونه یا معیار. او بزرگترین چیزی است که برای ناظران ظاهر میشود. به این معروف است که عمق دارد، در عمق شناخته میشود و نه در سطح.[3] خود با جمع و منفرد است، آشنا و غریب است. او در قصر با رعایا میماند. او در صحرا مانند یک پیامبرِ بدون قوم زندگی میکند.
الف- استقلال خودآگاهی
«خود»[4]، به خویش وابسته است. نیاز به عصایی ندارد که مانند خطیبی به آن تکیه کند تا مردم را به سوی حقیقت دعوت کند یا نیاز به چوبِ صلیب برای حمل شهید ندارد. [5] تقویت «خود» و قوّتِ آن هدف زندگی است. او قدرتِ حسی و معنوی، یا مادّی و اخلاقی است. [6] انسان در زیر خورشید مانند شرارهای است که نمیداند مقاماتِ وجود چیست، زیرا هنر ساختنِ «خود»، یا تصور کردن آن را، یا سرایش آن یا خواندن آواز خودی را نمیداند. «خود» در حین کار و یا در میکده یعنی سرگرمی و سرخوشی نابود میشود ؛ ولی زندگیِ خود، دوام و جاودانگی است. [7]
اقبال در «نصیحت شاهین به جوجهاش»، نظرش را دربارۀ استقلال، قدرت و اعتماد به نفسِ «خود» بیان میکند. خود مانند شاهین است. جثهای کوچک، اما قلبی قوی دارد. آنچه مهم است این است که انسان، نظر محکمی داشته باشد، جوانمرد و صبور باشد، و نسبت به ارزشها و سجایا غیرت داشته باشد. خود با قدرتمندانی مثل خودش همراه است نه با ضعیفان. شما به گربه از بالا غذا میدهید زیرا او روی زمین نمیخزد. با قدرت، پنجه کشیدن بهتر از خزیدن با ضعف است. پرواز در آسمان بهتر از لولیدن روی زمین است. و زندگی، مستی و شادی، جسارت و قدرت است. زندگی جهاد و صبر، مصیبت و تلاش است. به خاطر منحصر به فرد بودن از گلۀ گوسفندان دوری کنید، به صورت فردی تلاش کنید و زیر سایه کسی نباشید. و کوهها بهتر از مَرغزارها هستند. قدرت او در ساعتِ خطر آشکار میشود. و دو بال، صاعقه و شهاب هستند. اعتماد بر «خود» و نه به دیگران، راه رشد است.[8]
پرواز پیامبران وابسته به دیگران نبود: «سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»[9]. پرواز امروز مسلمانان، نباید در گرو پرواز پدران و اجدادشان باشد. زیرا در غیر این صورت، بیگانگی از زمان حال و بازگشت به گذشته است. امروز، مسلمان، نشسته یا در حال پرواز، یافت نمیشود زیرا او اختیار و تسلطی ندارد و بنابراین وجود ندارد.[10] «خود» برای راهبری کردن است نه برای کجاوهسواری. او باید سواران را به جاده راهنمایی کند.[11] تار و پود زندگی مسلمان، لباسِ تقوایش است. او، یگانه و تنها مثل خداست. موجی است که هر طور که بخواهد بر ساحل فرود میآید و سپس به خود باز میگردد، به اعماق دریا میرود بدون اینکه در آن مستقر شود.[12]
سفر از «خود» به «خود»، از خودِ انسان به خودِ معبود، از «خودی» به «خدا». انسانِ کامل، حقیقتی نیست که از قبل وجود داشته باشد، بلکه قصد و غایت انسانِ متعین است.[13] پس انسان، با حرکت از خودِ پست به خودِ برترش و تبدیل از شک به یقین، به کمال میرسد.[14] بر اثر رابطۀ متقابل بین آن دو«خود»، بینشان رویت رخ میدهد، بدون اینکه خودِ انسانی در برابر خودِ الهی، حضورش را از دست بدهد و در آن فنا شود، بلکه در آن بقا و دوام مییابد. و با نور عشقِ متقابل، «خود» روشن میشود. «خود»، قایق آرامی در رودِ بیکرانه و دریای بیساحل است. پس ناخدا و راهنمایش کجاست تا جلوی سردرگمی و حرکتِ بیهدف را بگیرد ؟ آن ناخدای بااستعداد، با بینش و گفتار، یا روحیۀ پرشور ـ که از ملزومات یک ناخدای ماهر است ـ کجاست؟[15]
و «خود» دارای جلوت و خلوت (آشکارگی و انزوا) است. او در جلوت ذوب میشود. و در خلوت متراکم میشود. خود در زیر نورِ صفات آشکار میشود و از نورِ خود خالی میگردد. عقل به سمت جلوهگری و آشکارگی میراند. و عشق به سوی خلوت و انزوا میراند.[16] خود با خودش غریبه نیست. و با وطنش بیگانه نیست. همه از او اطاعت میکنند و به فرمان او عمل میکنند. در خارج از «خود» هیچ خیر و شرّی وجود ندارد. در درون «خود»، آرامشِ کاذب یا امنیتِ تقلبی وجود ندارد، بلکه همه، حادثه و ماجراجویی است؛ وگرنه قبر امنتر خواهد بود. و «روح» از اقامت و ایستادنِ طولانی میمیرد. و اگر حرکت کند، پیشروی کند تا بدون توقف به ستاره برسد، حیات خواهد داشت. هرگاه به سوی آسمان پرواز کند، زمین و وسعت فضا را میبیند.[17] نگاه کردن (نظر)، راهی به سوی عالم ارواح است. نورِ «خود»، نورِ چشم است. [18] شناختنِ خود، راه شناخت خوب و بد، مضر و سودمند است.[19]
ب- خود جهانی
«خود»، ابتدای همۀ جهانِ هستی و پایه و اساسِ حیات است. میخوابد و بیدار میشود. تکثیر میشود و متحد میشود. پوسیده میشود و رشد میکند، کم میشود و زیاد میشود، پراکنده میشود و گرد هم میآید، در حالی که مانند دریا عمیق است و امواجش متلاطم و در حرکتِ دائمی. پنهان میشود و ظاهر میگردد، مخفی میشود و جلوه میکند. او شرارۀ آتش است. قبض و بسط پیدا میکند. «خود»های دیگر پرتوهای آن هستند. خاکش حجاب است و روحش کشف حجاب. از سینهها میدرخشد. خودی، جهان را روشن میکند تا راه را طی کند. و سفر در زمان را تا ابد ادامه میدهد. او تدبّر و تأمّل است. قرارگاه آن در قلب است و وطنش درون(وجدان). از دیگران دور و نزدیک میشود، از آنها جدا و متصل میشود. او تابع ضرورت دنیا است. او با توانایی خود در استقلالش، رهایی مییاید.[20]
خود، در جهان گم نمیشود زیرا جهان جزئی از آن است. «خود»، مردم را به سمت خود جذب میکند. ولی جذب مشرق و مغرب نمیشود.[21] هنگامی که «خود» از جهان بیرون آمد، نور در آن ظاهر شد. او از واقعیت به امکان، و از ضرورت به آزادی متحوّل شد. زمین قبل از نزول آدم بر آن خجل بود. پس از آن، تاریکی به نور تبدیل شد. و از بالای قلهها ندا آمد. «خود»، در صفات تجلّی میکند. و با عشقش، به همه موجودات تبدیل میشود. پس «جهانِ هستی» از «خود» پدید میآید، از گِلخشک (صلصال) بیرون میآید و زمین ستارۀ تقدیرش میشود. پس از دگرگونی و خلقت، «خود» به یک انسانِ کامل تبدیل میشود. از هیچ به چیز کوچکی، و از چیزی به همه چیز تبدیل میشود و مورد رضایت خدا قرار میگیرد.[22] اگر ملّتی، خود را از گِل خویش بسازد، روحش متلاشی میگردد و روحِ جدیدی آفریده میشود. و آفرینشِ اول، از آفرینشِ دوم خوشحال میشود.[23]
خود، خلّاق و مبتکر است و شعر و هنر میآفریند. خود، مانند امواج، دائماً در جویبار زندگی تجدید میشود تا جوهر جهانِ هستی مشخص شود. او در اشتیاق برای هر نوآوری، دائماً تجدید میشود. رفتن و آمدن قانونش است.[24]
سکون، همان مرگ است.[25] و سکونِ دین نیز چنین است، دین موجِ شتابانی است که آرام نمیگیرد، و در جستجوی نهری عمیق و وسیع است.[26] «خود»، شوق است، و شوق، آزادی است و آزادی، ابتکار و خلاقیّت است.[27]
ج- خود الهی
خدا، «خودِ» جهان هستی است و «خودِ» جهان هستی، خداست.[28] اگر خداوند، خالق هستی است، پس انسان خالقِ «خود»اش است. بلکه تمام جهانِ هستی، تجلّی این «خود» است. عشقِ خود، به او زندگی میبخشد، و او را از مرگ محافظت میکند و از نو در او جان میدمد. اگر آهنگسازی برای خود است، پس چرا قورباغه میتواند صدا کند؟ اگر «خود» میتواند از زمان و مکان فراتر رود، پس چرا مقام راهب و آخوند دین را میپذیرد؟ اگر اذان ندای شنیدنی است پس چرا پرسیده نمیشود؟ و اگر از نگاه میپرسد پس چرا نگاه اسیر است؟ چرا خود از آسمان و وسعت جهان میترسد در حالی که روحش قادر است در زمان و مکان شنا کند؟ طرح ریخته شده برای ماری که در دل خاک میلولد این است که وارد فضای باز شود بدون اینکه بداند به زودی سر خود را به آسمان خواهد رساند. نزدیکی و دوری، احساسی هستند نه مکانی. جسم هرگز نمیتواند مانع پرواز روح شود.[29] وقت، روزهایی که میگذرد نیست؛ و زمان، فایده یا ضرر ندارد، بلکه «زمان»، یک احساس درونیِ ناب، تنش، آفرینش و نوآوری است.[30]
جهان، «خودِ» خدا را پنهان نمیکند، بلکه آن را آشکار میکند.[31] مردِ خدا، خودی (یا ذات) خدا را در «جهانِ هستی» میبیند، پس بر راه او شهادت میدهد.[32] تجلّی [خدا در طبیعت] دیده میشود، اما خودی (یا ذات) خدا در حجاب میماند. فرمان صوفیانی چون [جلالالدین] رومی التزام به خود است. [33] هیچ تضمینی وجود ندارد که با بازگشت به خود، محبوب دیده شود. این امکان ممکن است به واقعیت تبدیل شود یا ممکن است یک احتمال باقی بماند.[34] سرّ ِخود، راز عظیمی است. وجودِ خدا، سبب ایجاد هستی (وجود) میشود. پس او مظهر تجلیات خداست.[35]
خود، واحد است و انعکاس یگانگی الهی است.[36] و خودِ الهی، دور و نزدیک است و این امکان هست که دست به سوی او دراز شود.[37] هر که با توحید و معرفتِ خدا، عواطف درونیاش را رها کند، پادشاهان بدهکارش میشوند.
«خود» میتواند جهانِ ارواح را ببیند و جهانهای برتر را درک کند، پس او به همان اندازه که هست، متعالی است. در اینجا، اقبال، «خود» و «جهانِ هستی» و «معبود» را یکی میکند، چنانکه در «وحدت وجود» چنین است.[38]
4- عقل و قلب
الف- حدود عقل
«خود»، عقل و قلب است. عقل محدود و قلب نامحدود است. عقل از هم جدا میکند و بین این طرف و آن طرف سرگردان است، در حالی که قلب بین آن دو پیوند برقرار میکند. عقل، به عنوان یک داور ظاهری؛ یکبار بر ارسطو میافتد و بار دیگر بر بیکن و سپس بر [نصیرالدین] طوسی[39]. قلب قادر است به باطن امور نفوذ کند. عقل نمیتواند با جادۀ پردستانداز تعامل کند یا نمیتواند با دنیایی که درخشش طلوع خورشید را دارد کنار بیاید.[40] عقل در تلاش برای تغییر، از اکنون تا ابد افاده نمیکند. چیزی تبدیل به نور نمیشود جز با عملِ عشق. عقل ممکن است ناامید شود، اما عشق با امید دادن، به او کمک میکند. اگر عقل، نقاب اشیاء را بردارد، گفتارش خالی از صدق میماند. صداقت از قلب میآید. عقل کثرت را میبیند، اما قلب وحدت را میبیند. چشمِ سر بیماری است، حال آنکه بصیرت داروی آن است.
عقلِ مجرد، بحث و گمان است. ولی معرفتِ واقعی، معرفتِ چشیدنی است. بینش و عمل، ادراک و تقدیر است. سرنوشت انسان، حرکت به سوی آینده است نه ایستادن در یک مکان. راز مرواریدها این است که درخشش آنها ابدی است وگرنه فقط پارهای سنگ خواهند بود. خون در رگها چه ارزشی دارد اگر مأموریتش خاموش کردن آتشِ اندیشه باشد؟[41] عقل صیقل داده میشود تا مانند شمشیر شود. اما عشق فقط یک راه دارد. زائرانش را متوقف نمیکند. و مدام در سفر است، حتی اگر به نظر رسد که ایستاده است. سیر و حرکت، مشروط به کاهش ساز و برگ است. اگر انسان بار خود را سبک کند، مانند نسیمی است که از بالای کوه میگذرد.
عقل اسیر است. هر چه بیشتر پرواز کند، بیشتر اسیر میشود. او رعد و برق را به چالش میکشد. و از آن فرار میکند. عشق، عقل را مسحور میکند، جگر را میسوزاند، جمعآوری دانش را تسهیل میکند. و قبول قلب سخت است. انتقادِ عقل از عاقلان و جاهلان آسان است. عقل یک آغاز و یک پایان دارد. عشق آغازی دارد و پایانی ندارد. عقل پرسش را آغاز میکند و عشق پاسخ آن را دارد. سجده برای عشق است نه برای عقل. و عقلِ وسیعی که جهانیان را احاطه کرده، نیازمند نوری است که بتابد و آتشی است که آب کند.[42] عشق چشمانی دارد که حُسن و زیبایی را تشخیص میدهد. عقل از طبیعت، محدودتر است، و طبیعت از عقل قویتر است. با این حال، طبیعت از عقل اطاعت میکند. طبیعت مطیع است و عقل فرماندهنده. عقل آزاد است. دوری و نزدیکی مانع دیدن او نمیشوند، اما او صلاحیتِ رویارویی با «حضور» را ندارد، زیرا «چشم عقل» فاقد آن است. این [=عقل] با ارزشترین هدیهای است که به یک انسان داده میشود. درست است که دانش، زینتِ انسان است، اما پوچ است و چشمانداز ندارد. مردم در این دورانِ حماقت و دنیای بیقلب، محتاج رحمت هستند. عقل مست است، و قلب هوشیار. عقل منطق است و قلب جنون؛ چنانکه در «راحه العقل» کرمانی [متفکر اسماعیلی قرن 4 ه.ق] میخوانیم، عقل آرامش است و قلب اضطراب و بخششِ زنده. قلبِ بدون اضطراب، چشمِ بدبختی است. عقل با موضوع مواجه میشود، و قلب ـ در زبان تصوّف ـ «حضور» یا «ضد غیبت» است. حضور راز است، همانطور که قلب راز است. دو راز صحبت میکنند. «قلب» و «حضور» جلوههای زندگیاند. اگر اولی حضور پیدا کند، دومی حاضر میشود. موسی با گفتنِ «اَرِنِي اَنْظُرْ إِلَيْكَ»[43] طلب حضور کرد.[44]
عقل به تنهایی ضعیف است و مستحق امامت نیست. حیات او، حدس و گمان، ضعف و حماقت است. او از نورِ فکر و استقامتِ سعی خالی است. او نمیتواند تاریکی را برطرف، خیر و شر را درک، و اسرار را آشکار کند. در قضاوت بین عقل و عشق، برگسون [متأله فرانسوی]، به نفع «شهود»، و به قول اقبال به نفع «وحی»، حکم میدهد.[45] عقل میتواند امیر جهانِ هستی باشد و زمین و آسمانها را در برگیرد، اما نمی تواند جهانِ هستی را تسلیم خود کند مگر اینکه مانند قلب جسور باشد. آنچه را که اقبال وحی، قلب یا عشق خواند، برگسون شهود (حدس) نامید.[46] عقل، محتاج آتشِ قلب است تا شعلهور شود وگرنه میمیرد.[47] و عقل تسلیم قلب نمیشود.[48]
عقل در مکان و زمان گرفتار شده است. فقط میتواند از مسیر «لا اله الّا الله» پیش رود.[49] عقل، وسیلهای برای معرفت و شناخت است، دور از زندگی است.[50] افکار بدون صدا، مانند بیناییِ مطلق است. عقلی که مملو از وجد و سرور نباشد فایدهای درش نیست. اگر عقل، بدون تسلیم قلبی، توحید را بیان کند، فایدهای ندارد.[51] اگر در سینه، قلبی آزاد نباشد، زندگی به مقام شجاعت و اراده نمیرسد. و اگر آهو در فرار خود فعال نباشد، شکارچی نمیتواند او را بگیرد. آب حیات نزدیک است. راه و روش او، گرم کردن قدمهاست. [52] عقل، بتها را در ذهن مستقر میکند و عشق آنها را نابود میکند.[53] عقل به معبودِ واقعی کافر میشود، در حالی که قلب به او متصل میگردد.[54] اگرچه بسیاری عقل را ترجیح میدهند، ولی حکیمانهترین کار ترجیح دادن قلب است.[55] او میتواند انسان را از گل بیافریند، چنانکه برای آدم اتفاق افتاد. [56] لحن و آهنگ قلب چنان است که همه فضاها را فرا میگیرد و شرارهاش نامحدود است. وقتی عقل، قلب را روشن کند، ملاک عقل، دل (فواد) میشود.[57] اگر هنرها عقل داشتند، آنگاه عشق به غم، قلب را خون میکرد. فتوای حکیم، نزدیک به جنون است.[58] کاشتۀ عقلِ تنبل، نمیتواند برقصد.[59]
آیه نه بر اساس تفسیرِ پیشینیان، مانند [فخر] رازی [قرن 6 ه ق] یا دیگران، بلکه از طریق «درون» و «تجربۀ باطنی» فهم میشود. تفسیر، نه از کتاب که از اُمالکتاب در اولین تجربهای که کتاب از آن بیرون آمد، به دست میآید.[60] سرچشمۀ تفسیر، ابراهیمِ خلیل است نه کتب مفسران. پس اسلام، یک راز در درون است. این راز از نورِ جبرئیل روشنتر است ولی در مقابل آنان که طبعی چون آزر دارند ـ آزر پدر ابراهیم ـ نهان است. و این همان راز خلیل است.[61]
عقل، تردید و شک و سردرگمی است، در حالی که عشق یقین و تأیید و عزم است. [62] عقل آرام است و عشق مبارزه میکند.[63] در عقل، محبت وجود دارد، و در عشق، حسادت و غیرت وجود دارد.[64] عقل سرباز جمع میکند و عشق پیروز میشود.[65] و ابراهیم نمونۀ زندگی به شیوۀ از خودبیخودی و شیفتگی است. پس آتش بر او خنک و سلامت شد. او بتهای باستانی را شکست. انقلاب از درونِ ملّت و از ایمانِ درونیشان رخ میدهد. او [-=ابراهیم] نوری است که صالحان پیرویاش میکنند. عقلِ بلوغ نیافته، آن را دیوانگی مینامد. امّا هوی، به معنای شور و شوق، نه دیوانگی است و نه شعر. و نهضتِ نوزایی وجود نخواهد داشت که ذلت را محو کند و به عرصۀ مجد و جلال نمیرسد، هر انسانی که در این گنبدِ کبود مبارزه و مجاهدت نکند، او هنوز آفریده نشده است. بنابراین، جهاد عبارت است از آفرینش «خود» به وسیلۀ «خود»، و روح به وسیله روح پس از اولین آفرینشِ جسمانی.[66]
جرقههای آتشِ بیگانه، همارز آتش سوزانِ «خود» نیست. و توحید از هر سو بر آن احاطه دارد. عقل، به گرههای متوالیِ قواعدِ استتدلالی محدود میشود. و این نگاههای چشم است که طلسمها را باز میکند. ترفندهای مکانیکی عقل، طاقت تپشِ خونین قلب را ندارند. کلیسای فلسفه نمیتواند در برابراین آتشِ سوزان مقاومت کند.[67] و اگر عقل قادر به پرواز در آسمان است، پس عشق گُلی در نسیم است که آتش مقاومت در مقابل سختیِ زندگی را فراهم میکند.[68]
عقل قادر است جهان را با نور خود درک کند و با آن بسوزاند، اما با عشق جهان را روشن میکند. عقل درک میکند و عشق میآفریند. عقل ثابت است و عشق مانند رقصندهای در حلقۀ خلسۀ معرفت میچرخد. با عقل، انسان متحیر در بدبختی میماند ولی با عشق دلها آرامش مییابد. معنای درون هر کلمه که با عقل استنباط میشود، قادر به ایجاد انقلاب نیست. گوش دادن به قلب برای یک ساعت ممکن است چیزِ بعیدی را آشکار کند.[69] عقل همیشه از خداوندگار سخن میگوید و بتها را ستایش میکند، او میخواهد اربابان زیاد شوند و بتها متعدد گردند. بهتر است رعد و برق را از بین ببریم تا چهرۀ محبوب و حسرت و شوق او را ببینیم. زبانِ عشق، زبان اشک و عهد است، بدون کعبه یا معبد. معبود همیشه در قلب است.[70] عقل در آتش روحِ باستانی میسوزد.[71]
و هر که عاطفه (شور) و عقل را با هم بیامیزد، آن دو را در راهی قرار میدهد پر از گنجهای باشکوه و سپس در میدان عشق آنها را به تاراج میگذارد. شور قویتر از عقل است. [72] اعمال، نه به صورت تصادفی، نه از طریق تاس، نه از طریق تحقیق و نه از طریق توهم، بلکه بیشتر از طریق عاطفه و شور انجام میشوند. [جلالالدین] رومی موفق شد و [فخر] رازی شکست خورد. پادشاهی جمشید طبق اساطیر سحر و خرافات، صرفاً تصویری است که در یک جام منعکس شده است. آن مسیر قلب در سینه است.[73] رازی بیپروایی و زوال را آموزش میداد. و اما علم قلبها، دانشِ قلندر (صوفی) است. اوج مستی و عشق در رفتار حیدر است که علی است.[74] فیلسوف، وقتی متوجه میشود که شخص دیگری بدون او در حال بررسی راز است، رسوا میشود.[75]
در گفت و گوی بین عقل و قلب، قلب میگوید: خدا قطعاً وجود دارد. عقل پاسخ میدهد: اما ای کوچک! هستی، از گفتههای من است و تو حق نداری از آن استفاده کنی. قلب پاسخ میدهد: ارسطوی عزیزم! این بهتر است. صفات، بین خودِ انسانی و خودِ الهی مشترک است. [76]
التزام به شکلگرایی و متنگرایی، بدون اعتقاد به آموزۀ ضدّ مدارا، [=همراه با تساهل] چیزی است که عقلِ ساده نمیتواند آن را بپذیرد.[77] با این حال، عقلِ انسان تلاشی است از سوی طبیعت برای مورد نقد قرار دادنِ «خودی». وظیفۀ عقل، نقد کردن است. نقد کردن، یک حرکت طبیعی است. انسان پیوسته از خویش گذر میکند و از «خود»ش بالاتر میرود.[78]
[1] . پژوهشگر دکترای جامعهشناسی، عضو انجمن جامعهشناسان بریتانیا؛ دانشآموخته علم اصول، دکترای مهندسی.
[2] .. ارمغان حجاز، ص464.
[3] . زبور العجم، ص 390-392.
[4] . الذات
[5] . الاسرار و الرموز، ص5
[6] . ضرب الکلیم، ص ط.
[7] . ضرب الکلیم، ص 81.
[8] . رساله الشرق، ص 286.
[9] . «… پاك است كسى كه اين وسایلِ حرکت را براى ما رام كرد وگرنه ما را ياراى رامساختن آنها نبود» (آیه 13، سورۀ زخرف).
[10] . جناح جبریل، ص 466.
[11] . السابق، ص 467.
[12] . السابق، ص 467.
[13] . السابق، ص 467.
[14] . السابق، ص 393.
[15] . جناح جبریل، ص 445.
[16] . جاوید نامه، ص 149.
[18] . السابق، ص 284.
[19] . السابق، ص 289.
[20] . زبور العجم، صص 387-390.
[21] . ارمغان حجاز،، صص 484.
[22] . السابق، ص 145.
[23] . السابق، ص 164.
[24] . السابق، ص 311؛ ارمغان حجاز، ص 471.
[25] . السابق، ص 312.
[26] . السابق، ص 314.
[27] . السابق، ص 318.
[28] . جاویدنامه، ص 150.
[30] . السابق، ص 162.
[31] . السابق، ص 165.
[32] . السابق، ص 175.
[33] . السابق، ص 250.
[34] . السابق، ص 250.
[35] . السابق، ص 251.
[36] . ضرب الکلیم، ص 116.
[37] . ارمغان حجاز، ص 466.
[38] . و للارواح اسرار دراها / بعین الذات من دنیا رآها: السابق، ص 469.
مترجم: یعنی جانها اسراری دارند/ با چشم «خود» میتوان دنیا را دید. از استناد به بیت مذکور، وحدتِ وجود در نمیآید. احتمالاً منظور حسن حنفی این دوبیتی اقبال است: کسی کو فاش دید اسرار جان را / نبیند جز به چشم خود جهان را. نوائی آفرین در سینه خویش / بهاری میتوان کردن خزان را. و البته اقبال در «تجدید بنای اندیشه دینی در اسلام» (ترجمه نوروزی)، صراحتاً «وحدت وجود» را رد میکند؛ او به «توحید وجود» معتقد است.
[39] . السابق، صص 382-384.
[40] . السابق، ص 387.
[41] . جناح جبریل، ص 443.
[42] . رساله الشرق، صص 325-327.
[43] . «خداوندگارا، خود را به من نشان بده تا بر تو بنگرم» (آیۀ 143، سورۀ اعراف).
[44] . جناح جبریل، صص440-441
[45] . ضرب الکلیم، ص 24.
[47] . السابق، ص52.
[48] . السابق، ص 51.
[49] . السابق، ص 8.
[50] . السابق، ص 10.
[51] . السابق، ص 22.
[52] . السابق، ص 62.
[53] . رساله الشرق، ص 266.
[54] . السابق، ص 273.
[55] . السابق، ص 268.
[56] . السابق، ص 268.
[57] . السابق، ص 273.
[58] . . St. ref., p.114.
[59] . السابق، ص 273.
[60] . السابق، ص 266.
[61] . السابق، ص 265. «مسلمانان مرا حرفی است در دل/ که روشنتر ز جان جبرئیل است. نهانش دارم از آزر نهادان/ که این سری ز اسرار خلیل است».
[62] . السابق، ص 277.
[63] . السابق، ص 315.
[64] . السابق، ص 316.
[65] . السابق، ص 316.
[66] . یا امم الشرق، صص 343-344.
[67] . رساله الشرق، ص 318.
[68] . السابق، ص 319.
[69] . رساله الشرق، ص 300.
[70] . السابق، ص 308.
[71] . السابق، ص 311.
[72] . جناح جبریل، ص 465.
[73] . السابق، ص 460.
[74] . السابق، ص 467.
[75] . السابق، ص 476.
[76] . St. Ref., p.4.
[77]. Ibid., p. 130. .
[78] . Ibid., p. 3.